
Habituation
خوگیری
روز اول، از صبح که با صدای لرزیدن در و پنجره از خواب بیدار شدم -و خیلی سادهلوحانه و با خوشخیالی فکر کردم دوباره باد و خاک شده و صدای طوفانه- تا خود شب نخوابیدم. توی یه اتاق نیموجبی که طول و عرضش هفت متر هم نمیشه، راه رفتم و راه رفتم و راه رفتم. اگر همون مسافتی که توی اتاق راه رفتم رو کیف میذاشتم روی کولم و میزدم به جاده، با پای پیاده میرسیدم خونه.
یکی دو ساعت اول نگرانی محض بود برای خانوادهم. بعدش سروکلۀ ترس پیدا شد، ترجیح میدادم اگر قراره چیزیم شه نزدیک خونه باشم، نه یه شهر دیگه. با دستپاچگی وسایل ضروریم رو گذاشتم توی یه کیف و بعد منتظر نشستم. منتظر چی؟ اینکه یکی از بومهایی که میشنیدیم خیلی خیلی از بقیه نزدیکتر باشه، یا اینکه یه نفر بهمون بگه توی این وضعیت باید دقیقاً چی کار کنیم. هر چقدر که منتظر موندیم، هیچ کدومش اتفاق نیفتاد. فکر کنم بی راه نیست که هم برای «انتظار» و هم برای «رنج» از فعل کشیدن استفاده میکنن.
از انتظار بیزارم و اون روز هیچ کاری جز انتظار کشیدن نکردم. البته اینطور گفتن هم بیانصافیه، چون تلاشهای زیادی هم کردم. تلاش کردم بخوابم. تلاش کردم کتاب بخونم. اول تلاش کردم گریه نکنم و بعدش مجبور شدم تلاش کنم گریهم رو متوقف کنم. حتی تلاش کردم درس بخونم (این یکی مثل گل به خودی بود: یکشنبه امتحان ادبیات پایداری داشتم. چی باید میخوندم؟ یه تاریخچه از جنگ اسرائیل و ادبیاتی که شاعرهای فلسطینی در بابش نوشتن!). تلاش کردم با دوستهام درمورد وضعیت جک بگم و بخندم و بعد تلاش کردم جلوی خندههای عصبیم رو بگیرم. تلاش کردم یه سری افکار رو -که هنوز توانش رو توی خودم نمیبینم دربارهشون بنویسم- از سرم بندازم بیرون. تلاش کردم میلم به نوشتن رو سرکوب کنم؛ چون مطمئن نبودم عاقلانه باشه وسایلم رو از توی کیف اضطراری دربیارم. در مجموع توی همۀ تلاشهام به جز این آخری با موفقیت شکست خوردم.
چیزهای جالبی هم اتفاق افتاد که بعضیهاش مطمئناً قراره تبدیل به Inside Joke من و هماتاقیهام بشه. مثل منطق سرپرست خوابگاه وقتی تماس گرفتیم و ازش خواستیم پلههای اضطراری رو باز کنه. جوابش؟ «پلهها خطرناکن. ممکنه پای بچهها سر بخوره بیفتن پایین. فقط توی موقعیت اضطراری باز میکنیم.» حق داشت بندۀ خدا؛ بههرحال جنگ اونقدر هم اضطراری نیست! یه مورد دیگهش هم همون صبحش بود: خانوادههامون بیدار شدن و خبرها رو خوندن. به ما خود انفجار خبر داد. یه دستاورد احمقانۀ گروهی هم به دست آوردیم: ترسیدن از ماه چون وقتی رنگش نارنجی بود و یهو از پشت ابرها سردرآورد فکر کردیم یه چیزی آتیش گرفته و صاف داره میاد سمت ما! ترس موقعیت قشنگ عقلم رو زایل کردهبود.
جالبترین قسمت برای من شبش بود. مثل نوزاد خوابیدم، اونقدر عمیق که یه پله عمیقترش خود مرگ بود. منظورم پرآرامش نیست، اشتباه نکنین! تقریباً هر 40-60 دقیقه بیدار میشدم، اخبار رو چک میکردم، دوستهام رو هم همینطور. ولی هر بار که بیدار میشدم انگار از یه دنیای دیگه برمیگشتم؛ انگار چند سالی خواب بودم. شاید فقط امیدوار بودم اینطور باشه. مثلاً چشم باز کنم، بهم بگن: «چند روزه خوابی. جنگ دیگه تمام شده»!
روز دوم کلاً توی گیر و دار این بودم که از خوابگاه برگردم خونه. با یه دوست بلیط اتوبوس داشتم ولی میگفتن راهها بستهست. نگران بودم آخرش توی جاده گیر کنیم. همه یکی یکی رفتن. خوابگاه جوری ساکت بود انگار توی یه قبرستون شیک چند طبقه بودم که از قضا اجاق گاز داشت؛ تنها استفادۀ منم که توی اون موقعیت چای دم کردن بود. توی مسیر هم نخوابیدم. وقتی رسیدم خونه، بعد از بغل و دلتنگی و نگرانی هم نخوابیدم. مشغول جمع و جور کردن شدم و همزمان تلاش کردم فرض کنم این موشکها ستارهن و تو آسمون جشنه؛ مثل روز اول -و روزهای بعدش- شکست خوردم. هر یه تیکۀ اتاق رو که جمع میکردم، به دوستی که توی اتوبوس و وسط راه ازش جدا شدهبودم پیام میدادم ببینم در چه حاله. باید سه تا اتوبوس عوض میکرد تا برسه خونه و خیلی نگرانش بودم.
صبح روز بعد که بالأخره رسید خونه، انگار آخرین تکۀ یه پازل هزارتکه رو گذاشتهبودم جا. همه چی درست بود، همه چی همونجایی بود که باید. اون روز کمتر راه رفتم، ولی کار بیشتری هم نکردم.
روزهای بعدی تقریباً هیچ کاری نکردم جز نوشتن. نیازمند یه دنیای دیگه بودم که هم برای من امن باشه و هم اونقدر پیچیده که کامل توی خودش غرقم کنه؛ اونقدر درگیرش شم که فراموش کنم بیرون از اون دنیا، بیرون از اتاقم داره چه اتفاقی میافته.
همون روز اول، همون ساعتهای اول -دقیقاً 07:06 صبح- توی چنل تلگرام گفتهبودم که میخوام همۀ کارها رو ول کنم و فقط روی «پوست مار» کار کنم. اما نمیتونستم. اون داستان برای خود من امن نبود و از نظر روانی کشش رو نداشتم. ولی خوشبختانه یه جای دیگه برای رفتن وجود داشت؛ دبیرستان کاستهون! مطمئن نیستم باید بگم خوشبختانه یا متأسفانه، ولی این وضعیت روی نوشته اثر گذاشت. وقتی کار تمام شه، دیالوگهایی توی فیک هست که اگر جنگ نمیشد هرگز قرار نبود اونجا باشن.
روز چهارم با کوچکترین صدا میپریدم. اول میکشیدم عقب و وقتی احساس میکردم خطر جدیای نیست، میرفتم دم پنجره و سرک میکشیدم که ببینم چه خبره. روز پنجم صدای رد شدن با سرعت ماشینها از زیر پنجره دیگه الکی نمیترسوندم. روز ششم حتی اگر صدایی مثل انفجار میشنیدم هم دست از تایپ کردن نمیکشیدم. کمکم به ترسیدن عادت کردم. به نگرانی هم همینطور. بیشتر دوستهام رفیقهای مجازی بودن؛ اکثراً الماسهایی که از چنل میشناسم... با قطع شدن اینترنت دیگه ازشون خبر نداشتم و ندارم. امیدوارم حال همهشون خوب باشه.
روز هفتم مریض شدم. احتمالاً ویروس. هیچی توی معدهم نموند و نمیتونستم غذا بخورم. ضعف داشتم و سردم بود. معمولاً توی خونه چیز زیادی نمیپوشم، اما اون شب انگار توی اتاقم عصر یخبندان بود. اول یه تیشرت تنم کردم. بعد شلوارکم رو با یه شلوار گرمتر عوض کردم. بعد کلفتترین هودیم رو پوشیدم و کلاهش رو کشیدم سرم. وقتی دنبال جوراب میگشتم دستهام میلرزید. مامان برام یه کیسۀ آب گرم آورد که زیر پتو بغل کنم. توی تخت موندم و انیمیشن طلسمشدگان رو برای دومین بار دیدم؛ توی این موقعیت پیشنهادش میکنم، دوبلورهای تیم سورن واقعاً توی بازی با کلمات و طنز رو دست ندارن!
روز هشتم دیرتر از همیشه بیدار شدم ولی دیگه حس مریضی نداشتم. فکر نمیکنم دکترها خیلی با بیرون نیومدن از تخت و نخوردن هیچی جز چای لیمو عسل حال کنن، ولی تا حالا ویروسهای زیادی رو توی مدت کوتاه باهاش شکست دادم. کینگکارد رو ول کردم به امون خدا. خیلی یهویی تصمیم گرفتم برم سراغ یه کار کمدی که برنامه داشتم برای چالش ماه اکتبر آپش کنم. کل چالشهایی که برای سال 2025 خواب دیدهبودم مثل غنچه توی گردباد پژمرده و پرپر شدن! ماه ژوئن داره تمام میشه و من فقط فیکشن چالش ژانویه رو کامل کردم؛ تازه اون هم توی ماه می!
بگذریم. با خودم فکر کردم همونقدر که من سعی میکنم با فیکشن نوشتن از واقعیت فرار کنم، یه سریها با فیکشن خوندن فرار میکنن. فکر کردم شاید یه چیز فان -از اونجایی که مطمئن نیستم بشه به «گالری هرج و مرج» گفت کمدی- توی این موقعیت انتخاب بهتریه تا کینگکارد. یه پارت و نیمش رو نوشتم و بعد هم رفتم سراغ پارت شش تیک تاک. این بین کلی هم آهنگ گوش کردم و آهنگ خوندم و رقصیدم. حتی یه ساعتی هم رفتم بیرون: یه برچسب کیبورد خریدم که میدونستم به مدل لپتاپم نمیخوره... یه روزی از همین روزها میشینم سر حوصله اون دکمههاییش که اندازه نیست رو با قیچی اندازه میکنم. پارت جدید تیک تاک رو خوشگل موشگل کردم برای آپ و طلسمشدگان رو تا جایی که تونستم پیدا کنم دیدم و خوابیدم.
مامان میگه اوایل صبح دوباره صداهای بلند میاومد. انگار حتی پنجرهها هم لرزیدن. ولی من با هیچ کدومش بیدار نشدم.
امروز روز نهم بود. خیلی سحرخیز نبودم ولی تقریباً به روتین قدیمیم برگشتم. کارهای معمول صبحگاهی، بعد هم کاپوچینو -هر بار میرم خوابگاه ترک میکنم و هر بار برمیگردم خونه به لطف مامان دوباره یه معتادم. البته شکایتی نیست- و کتاب صبح. دارم «تکههایی از یک کل منسجم» رو میخونم، بالأخره! تازه اولشم، ولی از اینکه بخشهاش کوتاهه خیلی راضیام. همیشه کتابهایی که بیشتر جنبۀ روانشناختی دارن رو برای صبح انتخاب میکنم که توی طول روز بتونم بهش فکر کنم و تحلیلش کنم و ببینم باهاش موافقم یا مخالف. بهخاطر کوتاهیش این کار راحتتره، یهجورهایی بهتر و عمیقتر میشه بهش فکر کرد.
پارت هفتم تیک تاک رو نوشتم. موقع نوشتنش بالأخره تصمیم گرفتم بخش سیانیکل بلاگ رو فعال کنم. امروز بیشتر فیلم دیدم. اول اصرار داشتم فصل پنجم طلسمشدگان رو گیر بیارم که نشد. اشتراک خریدم (آخرین باری که قبل از این برای فیلم و این چیزها اشتراک خریدم هنوز نوجوون بودم، منظورم اینه که خیلی وقت پیش بوده) ولی توی سایت سورن فصل پنجم رو پیدا نکردم. حتی خواستم تسلیم شم و زبان اصلی ببینم. توی فیلمجو اشتراک خریدم. ولی فایلها باز نمیشد. فکر کنم کلاً قسمت نبود امروز. به جاش فیلم شیرشاه رو دیدم، موفاسا! واقعاً قشنگ بود و احساساتبرانگیز. مخصوصاً آخرین صحنهای که تاکا موفاسا رو کشید بالا. پنجههاشون که روی هم بود از ترکیب غم و خشم بغضم گرفت.
بعد از اون هم انیمیشن شازده کوچولو رو دیدم و انگار من رو برد یه دنیای دیگه. یادم آورد که چقدر عاشق این داستانم. که بارها و بارها داستان صوتیش رو گوش دادم و نزدیک به بیست بار کتابش رو خوندم. آیا باعث شد به نوشتن یه فیک جدید فکر کنم؟ البته، من یه جوگیرم! حتی کاورش رو هم زدم... داشتم فکر میکردم برم به آیدیالند اضافهش کنم.
بعدم اومدم سراغ اینجا. حالا که دارم نگاه میکنم چقدر پست طولانیای شده. دارم یه حس بدی میگیرم که باید بگردم و نصفش رو پاک کنم. اما میخوام جلوی خودم رو بگیرم. این که فیکشن نیست که بخوام ادیتش کنم. این ژورنالمه. یک هفتۀ گذشتهم و خاطراتمه. بعداً باید درمورد این هم حرف بزنم: تمایلم به قطع کردن، کوتاه کردن و مخفی کردن.
داره نیمهشب میشه و من یه روز تقریباً عادی گذروندم و حتی نصف روتین شبم رو هم انجام دادم -چند ماهی بود ترک کردهبودم. به همۀ کسایی که شمارهشون رو داشتم پیام دادم تا خیالم راحت شه خوبن. پارت هفت تیک تاک آمادۀ تزئینه و همین الان آخرین قلپ شیرعسلم رو سر کشیدم. کتاب شازده کوچولو روی تخت منتظرمه تا دوباره از اول بخونمش. مطمئنم همونطور که میخونمش، داستان Le Maître des Âmes هم توی ذهنم کاملتر شکل میگیره. امیدوارم همونطور که توی ذهنمه بتونم بشینم پاش، یه جینته/تهجین دردناک و احساسی در پیش خواهدبود!
هنوز هم صدای انفجار که میاد میترسم. کولر که روی دور تند کار میکنه صداش یاد وقتی میندازتم که ستارههای شروین از بالای خوابگاهمون رد میشد. ولی همهش توی دلمه و بهش عادت کردم. روزها دوباره دارن کوتاه میشن، مثل قبل. بیدار میشم، کارهای رندوم و روزمره انجام میدم و میخوابم، مثل قبل. داستانهای قبلیم رو ول میکنم و به فیکشنهای جدید فکر میکنم، مثل قبل. هنوز توی تخت نرفتم و به این فکر میکنم که اگر فردا بیدار شدم، میخوام چی کار کنم. بخوایم روز اول و دومی که خونه نبودم رو فاکتور بگیریم، همهش یک هفته طول کشید: جوری با این موضوع که جنگ شده خو گرفتم که انگار اصلاً نشده.
این اولین چیزی نبود که دوست داشتم توی سیانیکل پست کنم. از قضا اولین باری هم نیست که چیزی باب میلم پیش نمیره، مثل هر آدم عادی دیگهای. با کابوسهای احمقانهای که تکرار میشن خو گرفتم. با غم نبودن دوستهایی که فکر میکردم قراره توی پیری با عصا با هم شمشیربازی کنیم خو گرفتم. با چیزهایی که منِ امروز رو به وجود آوردن و هنوز آمادگی نوشتنشون رو ندارم خو گرفتم. مثل هر آدم عادی دیگهای.
از اینکه انقدر سریع به اوضاع عادت میکنم بدم میاد. همیشه یه قسمتی از مغزم این رو بهعنوان یهجور تسلیم شدن دربرابر بدبختی در نظر میگرفته و میگیره. بعضی روزها با اون قسمت مغزم مخالفم، بعضی روزها موافق. امروز؟ فکر کنم امروز نه مخالف باشم نه موافق. امروز فقط خوشحالم که خواسته یا ناخواسته، خودآگاه یا ناخودآگاه، میتونم زود تسلیم شم. امروز تصمیم گرفتم فعلاً خو بگیرم و سعی کنم خودم رو جمع و جور کنم. خیلی وقته که منتظرم زمان درست نشستم؛ برای یه فرصت از طرف زندگی که بهم آسون بگیره تا بتونم تکههای شکستۀ یک سال گذشتهم رو از گوشه و کنار زندگیم جمع کنم و به هم بچسبونم «انتظار» و «رنج» کشیدم. اما حق با تکههایی از یک کل منسجمه: «زندگی بیتفاوتترین جریانی است که در حال تجربهاش هستیم. بیتفاوت به حال و موقعیت ما پیش میرود.»
زندگی نمیشینه زیر سایۀ درخت، پا رو پا بندازه تا من آسه آسه خودم رو جمع کنم. اون راه خودش رو میره، این وسط دست من رو هم گرفته و دنبال خودش میکشه و منم زورم نمیرسه سرعتش رو کم کنم. این که دستم رو بگیره هیچ وقت خواسته و انتخاب من نبوده؛ یه جاهایی هم سعی کردم دستش رو ول کنم، ولی هر بار یه دلیل پیدا کردم که محکمتر به دستش چنگ بزنم و دنبالش کشیدهشم (یکی دیگه از اون چیزهایی که شاید یه روز جرأت نوشتن دربارهش رو پیدا کنم).
زندگی نمیایسته و برای همین هم خوشحالم که بلدم خو بگیرم و عادت کنم. اگر بلد نبودم، با اضافه شدن این درد مشترک (که همین یک دقیقه پیش وارد روز دهمش شدیم) به دردهای شخصیم، دیگه واقعاً نمیدونستم چطور میخوام سر پا بمونم.
امروز خو گرفتم. برنامهم برای فردا هم همینه. خو میگیرم و همزمان سعی میکنم خردههام رو از طریق تنها کاری که توی زندگیم بلدم کمابیش درست انجام بدم پیدا کنم: نوشتن.
ساعت 00:05 نیمهشبه، وارد 22 ژوئن شدیم و من کمتر از دیروز ترسو نیستم... ولی حس میکنم بیشتر از دیروز شجاعت دارم :)