Cialand

[Querencia of Diamonds]
۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «Cianicle» ثبت شده است
Q. Moon
Q. Moon Thursday, 26 June 2025، 01:16 AM

Shadows in the Mirror - Pt.1

سایه‌های توی آینه 1

 

نمی‌دونم چند سالم بود، یا چند وقت پیش بود که بالأخره قبول کردم دوست نداشتن بخش‌هایی از خودم جرم نیست. فقط می‌دونم یه جایی وسط مسیر زندگیم به این درک رسیدم که همۀ آدم‌ها این مشکل رو دارن، دست‌کم آدم‌های عادی. خوشحالم کرد: همیشه دوست داشتم یه آدم عادی باشم.

خب، راستش حالا که فکر می‌کنم می‌بینم خیلی هم درست نیست بگم «این مشکل رو دارن»، بیشتر یه موضوعه که «باهاش دست و پنجه نرم می‌کنن»، یه موضوع که وقتی بهش فکر می‌کنم، می‌بینم همیشه همراهم بوده و فقط هر از گاهی شکل و رنگ عوض کرده.

 

تصوری که توی سرم ازش دارم همچین چیزیه:

بیا فرض کنیم کل وجود ما -جسممون، توانایی‌هامون، افکار و باورهامون، گذشته‌مون، تصمیماتی که ما رو به این مرحله از زندگی رسوندن- یه جسم مثل همینیه که الان داریم، فقط برهنه. نه فقط از لباس، از همه چی. از ماسکی که جلوی آدم‌های دیگه می‌زنیم، از فیلتری که برای سرکوب کردن احساساتمون روش می‌ذاریم، از هر کسی که نیستیم و توی اجتماع وانمود می‌کنیم هستیم.

وقتی با این وجود کل جلوی آینه می‌ایستیم، یه بخش‌هایی توی روشنایی‌ان و بخش‌های دیگه مثل سایه توی تاریکی رفتن. اون سایه‌ها همون چیزهایی‌ان که درمورد خودمون دوست نداریم.

توی این چند سال، سایه‌های من تغییر زیادی داشتن. بزرگ و کوچک شدن و گاهی کاملاً با بخش‌های روشن جا عوض کردن... ولی خود موضوع «سایه داشتن» همیشه به قوت خودش باقی بوده.

 

وقتی راهنمایی بودم، ظاهرم توی سایه‌ها می‌افتاد. دکتر گفته‌بود قد من متوسطه، ولی به نظرم کوتاه بودم. جذابیتی توی بدنم به‌عنوان یه دختر نوجوون نمی‌دیدم و از فرم بینیم بیزار بودم. حتی از حالت موهام هم خوشم نمی‌اومد و توی سنی که دربارۀ جوش و لکه‌هاش جک می‌سازن قطعاً با پوستم هم خیلی رفیق فاب نبودم.

با وجود همۀ این‌ها، به توانایی‌هام افتخار می‌کردم. شاگرد اول کل مدرسه بودم، معلم‌ها دوستم داشتن و بهم اعتماد. وقتی نتیجۀ امتحانات اعلام می‌شد، نمراتم هیچ وقت بخش ایده‌آل‌گرای ذهنم رو ناامید نمی‌کردن، خونواده‌م رو هم همینطور. با افتخار و مهم‌تر از اون با اطمینان می‌گفتم که یه هنرمندم و چیزهای زیادی برای اثباتش داشتم. تابلوهای سیاه‌قلم و رنگ روغن، دفترهای خوش‌نویسی، تمرینات موسیقی، تابلوهای نقش‌برجستۀ مسی و گلی و... .

انگار همۀ اون‌ها روی هم تلنبار شده و یه تپۀ بلند ساخته‌بودن که روی نوکش تابلوی «قلۀ افتخارات» بود و من هم اونجا، درست اون بالا ایستاده‌بودم.

 

وقتی رفتم دبیرستان، از قله افتادم پایین. انگار یهو زیر پام خالی شد و مثل جوری که توی کارتون‌ها نشون می‌دن، روی شیب تپه قل خوردم و توی راه هر گوشۀ تابلوهایی که کشیده‌بودم، هر نوک تیز قلمموهای نقاشیم یا قلم‌نی خوش‌نویسیم یا میل‌های بافتنیم رفتن توی چشمم و دست و پام و زخمیم کرد. با کمر خوردم زمین. از این موضوع مطمئنم چون یه مقدار طول کشید تا بتونم قبول کنم که من دیگه اون آدم همیشه اول نیستم و با دونستنش کمر صاف کنم.

شاید فکر کنین دارم انقدر دراماتیک می‌نویسم چون اتفاق خیلی بزرگ و پرسروصدایی افتاد. اما نه. واقعاً هیچی نشد. از هر زاویه‌ای نگاه کنین، هیچی نشد. فقط برای ترم جدید کلاس زبان ثبت نام نکردم؛ به‌هرحال همین الانش هم خیلی بلد بودم، اونقدر که می‌تونستم درس بدم. خوش‌نویسی هم پر؛ اون رو هم کامل یاد گرفته‌بودم، اینکه یه نفر دیگه وایسه بالا سرم و بهم بگه «آره، داری درست انجامش می‌دی» لطفی به حالم نداشت. موسیقی رو هم هنوز اول راه بودم پس اگه فعلاً ولش می‌کردم مثل این بود که چیزی رو از دست نداده‌باشم؛ هر چی نباشه، بعداً همیشه وقت داشتم دوباره برگردم سراغش.

آخرین تابلوی رنگ روغنم رو تموم نکردم و دیگه هم ندیدمش. قلمموها و پاستل‌های گچی و زغال‌ها رو بستم و همه رو گذاشتم توی کشوی آخر دراورم. شما رو نمی‌دونم، ولی برای من اونجا جای خرت و پرت‌هاییه که حالا حالا نیازشون ندارم -شاید دیگه هیچ‌وقت هم ازشون استفاده نکنم. وسایل خوش‌نویسی و بافتنی و چرم‌دوزی و نمد و... همه‌شون رفتن همونجا. باید جدی‌تر درس می‌خوندم و برای هیچ کدومشون وقت نداشتم: بزرگ‌ترها این رو گفته‌بودن و اون‌ها بهتر می‌دونستن. منم موافق بودم؛ من دختر خوبی‌ام.

 

«بعداً میام سراغت هنر.»

خودتون می‌دونین بعداً معلوماً هیچ وقت از راه نمی‌رسه یا لازمه بگم؟

 

نمراتم به شکل قابل توجهی افت کرد؟ نه. هنوز عضو نفرات اول بودم... فقط اون قسمت ایده‌آل‌گرای ذهنم که همیشه دنبال 100 کامل و سفیدی محض بود حالا چندان راضی نبود. هرچند به اون خیلی زود عادت کردم.

دیگه هنرمند نبودم؟ خب، این هم درست نبود. تکنیکی در نظر بگیریم، من هنوز همون آدمی بودم که قبلاً اون نقاشی‌ها رو کشیده‌بود و اون تابلوها رو با سیم‌مفتول رو گل کنده‌بود. هنوز هم همۀ اون مدرک‌ها رو برای اثباتش داشتم. کل تپۀ افتخارات، به همون عظمت و بزرگی خودش باقی بود... فقط من دیگه روی قله نبودم. انگار دیگه صاحب کارهایی که انجام دادم نبودم.

تنها بودم؟ نه، گروه دوست‌هامون بیشتر از ده نفر بود. البته از چهار نفر شروع شد، ولی زود بزرگ شد. یه گروه پرسروصدا که معاون دنبالش توی طبقه‌ها و حیاط مدرسه دوره می‌افتاد تا مطمئن شه گندی نمی‌زنن. نقش من اون بین چی بود؟ خب، من اونجا مین یونگیِ شیاطینِ سنت‌مارتین بودم :) تقریباً تنها کسی که موقع خرابکاری بقیه یه گوشه آروم می‌ایستاد و با لبخند خوش گذروندن بقیه رو تماشا می‌کردم. صادقانه بگم، ترسوتر از اون بودم که باهاشون همکاری کنم، خیلی وقت‌ها حتی دلم هم نمی‌خواست همکاری کنم. ولی بیشتر وقت‌ها هم از دیدن اینکه به اون‌ها خوش می‌گذره دلم قرص و راحت بود و منم به روش خودم از موقعیت لذت می‌بردم.

 

سال آخر دبیرستان بودم که قرنطینۀ کرونا شروع شد. در یک کلمه بخوام اوضاع رو توصیف کنم، فاجعه بود. یه فاجعۀ بزرگ، انکارناپذیر ولی بی‌صدا. یه گوشه تنها بودم. درس نخوندم و با کمال تأسف و سرشستگی باید اعتراف کنم که بعداً هم از راه نرسید. رابطه‌م با یه سری از دوست‌هام عمیق‌تر و بعد شکسته شد. توی اون ساعت‌های بی‌پایان ول گشتن توی اینترنت و مدرسه نرفتن و درس نخوندن، هنر معجزه‌آسای «وانمودی به بی‌خیالی» رو از بر شدم. واقعاً توش حرفه‌ای شدم، جوری که حتی برای خودم هم وانمود می‌کردم هیچی اهمیتی نداره و کم‌کم، به‌تدریج و در سکوت، چیزهای زیادی اهمیت خودشون رو از دست دادن. سایه‌ها مثل یه نفرین موذی بی‌صدا بزرگ‌تر شدن و قسمت‌های بیشتری از وجودم رو توی تاریکی کشیدن. بدون اینکه کسی ببینه، پشت یه ماسک محکم و نفوذناپذیر از «فقط خسته‌م»، پشت در بستۀ اتاقم که زیاد ازش بیرون نمی‌رفتم و کسی هم داخل می‌اومد اخم و تخم می‌کردم، سیاه شدم. مثل یه گوشی قدیمی که ته یه کمدی به کل فراموش شده، سایلنت باشه و زنگ بخوره. نه کسی می‌بینه، نه کسی می‌شنوه، نه کسی اهمیت می‌ده.

 

نمی‌دونم دقیقاً کجا بود که سایه‌ها یه کم رفتن کنار. کم‌کم از ظاهر خودم خوشم اومد. دقیقاً خودم رو ناز یا خوشگل توصیف نمی‌کردم؛ ولی از چیزی که توی آینه -منظورم آینه‌های معمولیه، نه اونی که کل وجودمون رو نشون می‌ده- می‌دیدم خوشم می‌اومد. به نظرم دوست‌داشتنی بود. برای یه بازۀ طولانی -که هنوز هم گاهی خودم رو توش می‌بینم- اون تنها چیز دربارۀ من بود که روش سایه نیفتاده‌بود. بقیۀ وجودم یه سایۀ بزرگ بود؛ توانایی‌هام و افکارم اونقدر تیره بودن که تقریباً نمی‌شد دیدشون.

همیشه درمورد این می‌شنیدم که مردم درمورد «مقایسه کردن/شدن با دیگران» حرف می‌زدن... که کار سمی و اشتباهیه و نباید توی دامش بیفتم. نمی‌گم هرگز انجامش ندادم. البته که انجام دادم. با خودم فکر کردم «موهای فلانی از من نرم‌تره»، «سبک نقاشی بهمانی از من چشمگیرتره»، «این آدم از من باهوش‌تر» و «اون یکی از من باحال‌تره». مگه می‌شه توی جامعۀ انسانی زندگی کنی و حتی یه بار همچین چیزی از سرت نگذره؟ به نظر من که نمی‌شه.

ولی خب، فکر نمی‌کنم مشکلم هیچ وقت همچین چیزی بوده‌باشه. اصلی‌ترین چیزی که به فرو رفتنم توی سایه‌ها منجر شد -دست‌کم این چیزیه که خودم فکر می‌کنم- همیشه این بوده که خودم رو با خودم مقایسه کردم.

 

انتظار داشتم وقتی بزرگ‌تر -اونطور که آدم بزرگ‌ها می‌گن، عاقل‌تر و بالغ‌تر- می‌شم، تصمیمات بد کمتری بگیرم، اطلاعات بیشتری داشته‌باشم، کارها رو حرفه‌ای‌تر انجام بدم و از خودم مطمئن‌تر شم. اما هر چی می‌گذشت، دقیقاً برعکس این‌ها برام اتفاق می‌افتاد. کم‌کم به این نتیجه رسیدم که یه چیزی درموردم اشتباهه (شاید مغز و هوشم، شاید توانایی‌های اجتماعیم، شاید هم فقط تنبلم؟). توی دوراهی‌هایی که مطمئن بودم راه درست رو انتخاب کردم چنان به فنا رفتم که باورم نمی‌شد. هر روز در جواب سؤالات بیشتری می‌گفتم «نمی‌دونم»؛ گاهی واقعاً نمی‌دونستم و گاهی چون می‌ترسیدم چیزی که می‌دونم اشتباه باشه اینطور می‌گفتم. دست به هر کاری می‌زدم خراب می‌شد؛ تقریباً هر روز دلتنگ دوران راهنمایی بودم که بچه‌ها یه اصطلاح برای خودشون ساخته‌بودن و می‌گفتن که من «نه فقط توی درس، توی همه چی خرخون»ام. احتمالاً اگر می‌دیدن با بزرگ شدن انقدر دست‌وپاچلفتی شدم حسابی ناامید می‌شدن یا شاید می‌خندیدن. دیگه به هیچ چیزی درمورد خودم اطمینان نداشتم: فقط چیزهایی رو می‌دونستم که دیگران درباره‌م می‌گفتن.

 

انگار سایه‌های توی آینه کم باشه، کم‌کم دچار یه بی‌خوابی مزخرف شدم. برای چند ماه، شبی دو-سه ساعت بیشتر نمی‌تونستم بخوابم. همیشه طرف‌های ساعت 1 یا 2 از خواب بیدار می‌شدم و بعد از اون دیگه خوابم نمی‌برد. تمرین تنفس و مدیتیشن و تکون نخوردن و بره شمردن و تصور سناریوهای فیک رو امتحان کردم؛ همه به شکست محکوم بودن. چشم‌هام از بی‌خوابی می‌سوخت و طی روز، وقت‌هایی که ثابت یه جا نشسته‌بودم دچار مگسک‌پرونی می‌شدم. بعد از چند وقت، به نور حساس شدم و بیشتر مواقع توی تاریکی می‌موندم که توجه بقیه رو جلب کردم. باهاشون درمورد اینکه شاید دارم تبدیل به خون‌آشام می‌شم مسخره‌بازی درمی‌آوردم و می‌خندیدم، اما نور واقعاً آزارم می‌داد.

 

از یه شب خاص تا مدت‌ها بعد، وقتی شب یهو از خواب می‌پریدم، دیگه سعی نکردم به زور به عالم خواب و رؤیا -که اون تایم بیشتر کابوس بود- برگردم. از تخت می‌اومدم بیرون و با آهنگ Insomnia از Angele می‌خوندم و با سایه‌های روی دیوار که می‌دونستم توهمات بی‌خوابیمن می‌رقصیدم.

به بی‌خوابی عادت کردم. با تاریکی خو گرفتم. انگار با هم دوست شدیم و به لطفش، به سایه‌ها هم عادت کردم. حالا که از اون دوره گذر کردم و دارم از بیرون بهش نگاه و بررسیش می‌کنم، می‌فهمم که شاید حتی به سایه‌هام وابسته شده‌بودم...

Habituation Q. Moon
Q. Moon Sunday, 22 June 2025، 12:06 AM

Habituation

خوگیری

 

روز اول، از صبح که با صدای لرزیدن در و پنجره از خواب بیدار شدم -و خیلی ساده‌لوحانه و با خوش‌خیالی فکر کردم دوباره باد و خاک شده و صدای طوفانه- تا خود شب نخوابیدم. توی یه اتاق نیم‌وجبی که طول و عرضش هفت متر هم نمی‌شه، راه رفتم و راه رفتم و راه رفتم. اگر همون مسافتی که توی اتاق راه رفتم رو کیف می‌ذاشتم روی کولم و می‌زدم به جاده، با پای پیاده می‌رسیدم خونه.

یکی دو ساعت اول نگرانی محض بود برای خانواده‌م. بعدش سروکلۀ ترس پیدا شد، ترجیح می‌دادم اگر قراره چیزیم شه نزدیک خونه باشم، نه یه شهر دیگه. با دستپاچگی وسایل ضروریم رو گذاشتم توی یه کیف و بعد منتظر نشستم. منتظر چی؟ اینکه یکی از بوم‌هایی که می‌شنیدیم خیلی خیلی از بقیه نزدیک‌تر باشه، یا اینکه یه نفر بهمون بگه توی این وضعیت باید دقیقاً چی کار کنیم. هر چقدر که منتظر موندیم، هیچ کدومش اتفاق نیفتاد. فکر کنم بی راه نیست که هم برای «انتظار» و هم برای «رنج» از فعل کشیدن استفاده می‌کنن.

از انتظار بیزارم و اون روز هیچ کاری جز انتظار کشیدن نکردم. البته اینطور گفتن هم بی‌انصافیه، چون تلاش‌های زیادی هم کردم. تلاش کردم بخوابم. تلاش کردم کتاب بخونم. اول تلاش کردم گریه نکنم و بعدش مجبور شدم تلاش کنم گریه‌م رو متوقف کنم. حتی تلاش کردم درس بخونم (این یکی مثل گل به خودی بود: یکشنبه امتحان ادبیات پایداری داشتم. چی باید می‌خوندم؟ یه تاریخچه از جنگ اسرائیل و ادبیاتی که شاعرهای فلسطینی در بابش نوشتن!). تلاش کردم با دوست‌هام درمورد وضعیت جک بگم و بخندم و بعد تلاش کردم جلوی خنده‌های عصبیم رو بگیرم. تلاش کردم یه سری افکار رو -که هنوز توانش رو توی خودم نمی‌بینم درباره‌شون بنویسم- از سرم بندازم بیرون. تلاش کردم میلم به نوشتن رو سرکوب کنم؛ چون مطمئن نبودم عاقلانه باشه وسایلم رو از توی کیف اضطراری دربیارم. در مجموع توی همۀ تلاش‌هام به جز این آخری با موفقیت شکست خوردم.

چیزهای جالبی هم اتفاق افتاد که بعضی‌هاش مطمئناً قراره تبدیل به Inside Joke من و هم‌اتاقی‌هام بشه. مثل منطق سرپرست خوابگاه وقتی تماس گرفتیم و ازش خواستیم پله‌های اضطراری رو باز کنه. جوابش؟ «پله‌ها خطرناکن. ممکنه پای بچه‌ها سر بخوره بیفتن پایین. فقط توی موقعیت اضطراری باز می‌کنیم.» حق داشت بندۀ خدا؛ به‌هرحال جنگ اونقدر هم اضطراری نیست! یه مورد دیگه‌ش هم همون صبحش بود: خانواده‌هامون بیدار شدن و خبرها رو خوندن. به ما خود انفجار خبر داد. یه دستاورد احمقانۀ گروهی هم به دست آوردیم: ترسیدن از ماه چون وقتی رنگش نارنجی بود و یهو از پشت ابرها سردرآورد فکر کردیم یه چیزی آتیش گرفته و صاف داره میاد سمت ما! ترس موقعیت قشنگ عقلم رو زایل کرده‌بود.

جالب‌ترین قسمت برای من شبش بود. مثل نوزاد خوابیدم، اونقدر عمیق که یه پله عمیق‌ترش خود مرگ بود. منظورم پرآرامش نیست، اشتباه نکنین! تقریباً هر 40-60 دقیقه بیدار می‌شدم، اخبار رو چک می‌کردم، دوست‌هام رو هم همینطور. ولی هر بار که بیدار می‌شدم انگار از یه دنیای دیگه برمی‌گشتم؛ انگار چند سالی خواب بودم. شاید فقط امیدوار بودم اینطور باشه. مثلاً چشم باز کنم، بهم بگن: «چند روزه خوابی. جنگ دیگه تمام شده»!

 

روز دوم کلاً توی گیر و دار این بودم که از خوابگاه برگردم خونه. با یه دوست بلیط اتوبوس داشتم ولی می‌گفتن راه‌ها بسته‌ست. نگران بودم آخرش توی جاده گیر کنیم. همه یکی یکی رفتن. خوابگاه جوری ساکت بود انگار توی یه قبرستون شیک چند طبقه بودم که از قضا اجاق گاز داشت؛ تنها استفادۀ منم که توی اون موقعیت چای دم کردن بود. توی مسیر هم نخوابیدم. وقتی رسیدم خونه، بعد از بغل و دلتنگی و نگرانی هم نخوابیدم. مشغول جمع و جور کردن شدم و همزمان تلاش کردم فرض کنم این موشک‌ها ستاره‌ن و تو آسمون جشنه؛ مثل روز اول -و روزهای بعدش- شکست خوردم. هر یه تیکۀ اتاق رو که جمع می‌کردم، به دوستی که توی اتوبوس و وسط راه ازش جدا شده‌بودم پیام می‌دادم ببینم در چه حاله. باید سه تا اتوبوس عوض می‌کرد تا برسه خونه و خیلی نگرانش بودم.

 

صبح روز بعد که بالأخره رسید خونه، انگار آخرین تکۀ یه پازل هزارتکه رو گذاشته‌بودم جا. همه چی درست بود، همه چی همونجایی بود که باید. اون روز کمتر راه رفتم، ولی کار بیشتری هم نکردم.

 

روزهای بعدی تقریباً هیچ کاری نکردم جز نوشتن. نیازمند یه دنیای دیگه بودم که هم برای من امن باشه و هم اونقدر پیچیده که کامل توی خودش غرقم کنه؛ اونقدر درگیرش شم که فراموش کنم بیرون از اون دنیا، بیرون از اتاقم داره چه اتفاقی می‌افته.

همون روز اول، همون ساعت‌های اول -دقیقاً 07:06 صبح- توی چنل تلگرام گفته‌بودم که می‌خوام همۀ کارها رو ول کنم و فقط روی «پوست مار» کار کنم. اما نمی‌تونستم. اون داستان برای خود من امن نبود و از نظر روانی کشش رو نداشتم. ولی خوشبختانه یه جای دیگه برای رفتن وجود داشت؛ دبیرستان کاست‌هون! مطمئن نیستم باید بگم خوشبختانه یا متأسفانه، ولی این وضعیت روی نوشته اثر گذاشت. وقتی کار تمام شه، دیالوگ‌هایی توی فیک هست که اگر جنگ نمی‌شد هرگز قرار نبود اونجا باشن.

روز چهارم با کوچک‌ترین صدا می‌پریدم. اول می‌کشیدم عقب و وقتی احساس می‌کردم خطر جدی‌ای نیست، می‌رفتم دم پنجره و سرک می‌کشیدم که ببینم چه خبره. روز پنجم صدای رد شدن با سرعت ماشین‌ها از زیر پنجره دیگه الکی نمی‌ترسوندم. روز ششم حتی اگر صدایی مثل انفجار می‌شنیدم هم دست از تایپ کردن نمی‌کشیدم. کم‌کم به ترسیدن عادت کردم. به نگرانی هم همینطور. بیشتر دوست‌هام رفیق‌های مجازی بودن؛ اکثراً الماس‌هایی که از چنل می‌شناسم... با قطع شدن اینترنت دیگه ازشون خبر نداشتم و ندارم. امیدوارم حال همه‌شون خوب باشه.

 

روز هفتم مریض شدم. احتمالاً ویروس. هیچی توی معده‌م نموند و نمی‌تونستم غذا بخورم. ضعف داشتم و سردم بود. معمولاً توی خونه چیز زیادی نمی‌پوشم، اما اون شب انگار توی اتاقم عصر یخبندان بود. اول یه تیشرت تنم کردم. بعد شلوارکم رو با یه شلوار گرم‌تر عوض کردم. بعد کلفت‌ترین هودیم رو پوشیدم و کلاهش رو کشیدم سرم. وقتی دنبال جوراب می‌گشتم دست‌هام می‌لرزید. مامان برام یه کیسۀ آب گرم آورد که زیر پتو بغل کنم. توی تخت موندم و انیمیشن طلسم‌شدگان رو برای دومین بار دیدم؛ توی این موقعیت پیشنهادش می‌کنم، دوبلورهای تیم سورن واقعاً توی بازی با کلمات و طنز رو دست ندارن!

 

روز هشتم دیرتر از همیشه بیدار شدم ولی دیگه حس مریضی نداشتم. فکر نمی‌کنم دکترها خیلی با بیرون نیومدن از تخت و نخوردن هیچی جز چای لیمو عسل حال کنن، ولی تا حالا ویروس‌های زیادی رو توی مدت کوتاه باهاش شکست دادم. کینگکارد رو ول کردم به امون خدا. خیلی یهویی تصمیم گرفتم برم سراغ یه کار کمدی که برنامه داشتم برای چالش ماه اکتبر آپش کنم. کل چالش‌هایی که برای سال 2025 خواب دیده‌بودم مثل غنچه توی گردباد پژمرده و پرپر شدن! ماه ژوئن داره تمام می‌شه و من فقط فیکشن چالش ژانویه رو کامل کردم؛ تازه اون هم توی ماه می!

بگذریم. با خودم فکر کردم همونقدر که من سعی می‌کنم با فیکشن نوشتن از واقعیت فرار کنم، یه سری‌ها با فیکشن خوندن فرار می‌کنن. فکر کردم شاید یه چیز فان -از اونجایی که مطمئن نیستم بشه به «گالری هرج و مرج» گفت کمدی- توی این موقعیت انتخاب بهتریه تا کینگکارد. یه پارت و نیمش رو نوشتم و بعد هم رفتم سراغ پارت شش تیک تاک. این بین کلی هم آهنگ گوش کردم و آهنگ خوندم و رقصیدم. حتی یه ساعتی هم رفتم بیرون: یه برچسب کیبورد خریدم که می‌دونستم به مدل لپتاپم نمی‌خوره... یه روزی از همین روزها می‌شینم سر حوصله اون دکمه‌هاییش که اندازه نیست رو با قیچی اندازه می‌کنم. پارت جدید تیک تاک رو خوشگل موشگل کردم برای آپ و طلسم‌شدگان رو تا جایی که تونستم پیدا کنم دیدم و خوابیدم.

مامان می‌گه اوایل صبح دوباره صداهای بلند می‌اومد. انگار حتی پنجره‌ها هم لرزیدن. ولی من با هیچ کدومش بیدار نشدم. 

 

 

امروز روز نهم بود. خیلی سحرخیز نبودم ولی تقریباً به روتین قدیمیم برگشتم. کارهای معمول صبحگاهی، بعد هم کاپوچینو -هر بار می‌رم خوابگاه ترک می‌کنم و هر بار برمی‌گردم خونه به لطف مامان دوباره یه معتادم. البته شکایتی نیست- و کتاب صبح. دارم «تکه‌هایی از یک کل منسجم» رو می‌خونم، بالأخره! تازه اولشم، ولی از اینکه بخش‌هاش کوتاهه خیلی راضی‌ام. همیشه کتاب‌هایی که بیشتر جنبۀ روانشناختی دارن رو برای صبح انتخاب می‌کنم که توی طول روز بتونم بهش فکر کنم و تحلیلش کنم و ببینم باهاش موافقم یا مخالف. به‌خاطر کوتاهیش این کار راحت‌تره، یه‌جورهایی بهتر و عمیق‌تر می‌شه بهش فکر کرد.

پارت هفتم تیک تاک رو نوشتم. موقع نوشتنش بالأخره تصمیم گرفتم بخش سیانیکل بلاگ رو فعال کنم. امروز بیشتر فیلم دیدم. اول اصرار داشتم فصل پنجم طلسم‌شدگان رو گیر بیارم که نشد. اشتراک خریدم (آخرین باری که قبل از این برای فیلم و این چیزها اشتراک خریدم هنوز نوجوون بودم، منظورم اینه که خیلی وقت پیش بوده) ولی توی سایت سورن فصل پنجم رو پیدا نکردم. حتی خواستم تسلیم شم و زبان اصلی ببینم. توی فیلمجو اشتراک خریدم. ولی فایل‌ها باز نمی‌شد. فکر کنم کلاً قسمت نبود امروز. به جاش فیلم شیرشاه رو دیدم، موفاسا! واقعاً قشنگ بود و احساسات‌برانگیز. مخصوصاً آخرین صحنه‌ای که تاکا موفاسا رو کشید بالا. پنجه‌هاشون که روی هم بود از ترکیب غم و خشم بغضم گرفت.

بعد از اون هم انیمیشن شازده کوچولو رو دیدم و انگار من رو برد یه دنیای دیگه. یادم آورد که چقدر عاشق این داستانم. که بارها و بارها داستان صوتیش رو گوش دادم و نزدیک به بیست بار کتابش رو خوندم. آیا باعث شد به نوشتن یه فیک جدید فکر کنم؟ البته، من یه جوگیرم! حتی کاورش رو هم زدم... داشتم فکر می‌کردم برم به آیدیالند اضافه‌ش کنم.

بعدم اومدم سراغ اینجا. حالا که دارم نگاه می‌کنم چقدر پست طولانی‌ای شده. دارم یه حس بدی می‌گیرم که باید بگردم و نصفش رو پاک کنم. اما می‌خوام جلوی خودم رو بگیرم. این که فیکشن نیست که بخوام ادیتش کنم. این ژورنالمه. یک هفتۀ گذشته‌م و خاطراتمه. بعداً باید درمورد این هم حرف بزنم: تمایلم به قطع کردن، کوتاه کردن و مخفی کردن.

داره نیمه‌شب می‌شه و من یه روز تقریباً عادی گذروندم و حتی نصف روتین شبم رو هم انجام دادم -چند ماهی بود ترک کرده‌بودم. به همۀ کسایی که شماره‌شون رو داشتم پیام دادم تا خیالم راحت شه خوبن. پارت هفت تیک تاک آمادۀ تزئینه و همین الان آخرین قلپ شیرعسلم رو سر کشیدم. کتاب شازده کوچولو روی تخت منتظرمه تا دوباره از اول بخونمش. مطمئنم همونطور که می‌خونمش، داستان Le Maître des Âmes هم توی ذهنم کامل‌تر شکل می‌گیره. امیدوارم همونطور که توی ذهنمه بتونم بشینم پاش، یه جینته/ته‌جین دردناک و احساسی در پیش خواهدبود!

 

هنوز هم صدای انفجار که میاد می‌ترسم. کولر که روی دور تند کار می‌کنه صداش یاد وقتی می‌ندازتم که ستاره‌های شروین از بالای خوابگاهمون رد می‌شد. ولی همه‌ش توی دلمه و بهش عادت کردم. روزها دوباره دارن کوتاه می‌شن، مثل قبل. بیدار می‌شم، کارهای رندوم و روزمره انجام می‌دم و می‌خوابم، مثل قبل. داستان‌های قبلیم رو ول می‌کنم و به فیکشن‌های جدید فکر می‌کنم، مثل قبل. هنوز توی تخت نرفتم و به این فکر می‌کنم که اگر فردا بیدار شدم، می‌خوام چی کار کنم. بخوایم روز اول و دومی که خونه نبودم رو فاکتور بگیریم، همه‌ش یک هفته طول کشید: جوری با این موضوع که جنگ شده خو گرفتم که انگار اصلاً نشده.

 

این اولین چیزی نبود که دوست داشتم توی سیانیکل پست کنم. از قضا اولین باری هم نیست که چیزی باب میلم پیش نمی‌ره، مثل هر آدم عادی دیگه‌ای. با کابوس‌های احمقانه‌ای که تکرار می‌شن خو گرفتم. با غم نبودن دوست‌هایی که فکر می‌کردم قراره توی پیری با عصا با هم شمشیربازی کنیم خو گرفتم. با چیزهایی که منِ امروز رو به وجود آوردن و هنوز آمادگی نوشتنشون رو ندارم خو گرفتم. مثل هر آدم عادی دیگه‌ای.

از اینکه انقدر سریع به اوضاع عادت می‌کنم بدم میاد. همیشه یه قسمتی از مغزم این رو به‌عنوان یه‌جور تسلیم شدن دربرابر بدبختی در نظر می‌گرفته و می‌گیره. بعضی روزها با اون قسمت مغزم مخالفم، بعضی روزها موافق. امروز؟ فکر کنم امروز نه مخالف باشم نه موافق. امروز فقط خوشحالم که خواسته یا ناخواسته، خودآگاه یا ناخودآگاه، می‌تونم زود تسلیم شم. امروز تصمیم گرفتم فعلاً خو بگیرم و سعی کنم خودم رو جمع و جور کنم. خیلی وقته که منتظرم زمان درست نشستم؛ برای یه فرصت از طرف زندگی که بهم آسون بگیره تا بتونم تکه‌های شکستۀ یک سال گذشته‌م رو از گوشه و کنار زندگیم جمع کنم و به هم بچسبونم «انتظار» و «رنج» کشیدم. اما حق با تکه‌هایی از یک کل منسجمه: «زندگی بی‌تفاوت‌ترین جریانی است که در حال تجربه‌اش هستیم. بی‌تفاوت به حال و موقعیت ما پیش می‌رود.»

زندگی نمی‌شینه زیر سایۀ درخت، پا رو پا بندازه تا من آسه آسه خودم رو جمع کنم. اون راه خودش رو می‌ره، این وسط دست من رو هم گرفته و دنبال خودش می‌کشه و منم زورم نمی‌رسه سرعتش رو کم کنم. این که دستم رو بگیره هیچ وقت خواسته و انتخاب من نبوده؛ یه جاهایی هم سعی کردم دستش رو ول کنم، ولی هر بار یه دلیل پیدا کردم که محکم‌تر به دستش چنگ بزنم و دنبالش کشیده‌شم (یکی دیگه از اون چیزهایی که شاید یه روز جرأت نوشتن درباره‌ش رو پیدا کنم).

زندگی نمی‌ایسته و برای همین هم خوشحالم که بلدم خو بگیرم و عادت کنم. اگر بلد نبودم، با اضافه شدن این درد مشترک (که همین یک دقیقه پیش وارد روز دهمش شدیم) به دردهای شخصیم، دیگه واقعاً نمی‌دونستم چطور می‌خوام سر پا بمونم.

 

امروز خو گرفتم. برنامه‌م برای فردا هم همینه. خو می‌گیرم و همزمان سعی می‌کنم خرده‌هام رو از طریق تنها کاری که توی زندگیم بلدم کمابیش درست انجام بدم پیدا کنم: نوشتن.

 

ساعت 00:05 نیمه‌شبه، وارد 22 ژوئن شدیم و من کمتر از دیروز ترسو نیستم... ولی حس می‌کنم بیشتر از دیروز شجاعت دارم :)

Made By Farhan