Shadows in the Mirror - Pt.1
سایههای توی آینه 1
نمیدونم چند سالم بود، یا چند وقت پیش بود که بالأخره قبول کردم دوست نداشتن بخشهایی از خودم جرم نیست. فقط میدونم یه جایی وسط مسیر زندگیم به این درک رسیدم که همۀ آدمها این مشکل رو دارن، دستکم آدمهای عادی. خوشحالم کرد: همیشه دوست داشتم یه آدم عادی باشم.
خب، راستش حالا که فکر میکنم میبینم خیلی هم درست نیست بگم «این مشکل رو دارن»، بیشتر یه موضوعه که «باهاش دست و پنجه نرم میکنن»، یه موضوع که وقتی بهش فکر میکنم، میبینم همیشه همراهم بوده و فقط هر از گاهی شکل و رنگ عوض کرده.
تصوری که توی سرم ازش دارم همچین چیزیه:
بیا فرض کنیم کل وجود ما -جسممون، تواناییهامون، افکار و باورهامون، گذشتهمون، تصمیماتی که ما رو به این مرحله از زندگی رسوندن- یه جسم مثل همینیه که الان داریم، فقط برهنه. نه فقط از لباس، از همه چی. از ماسکی که جلوی آدمهای دیگه میزنیم، از فیلتری که برای سرکوب کردن احساساتمون روش میذاریم، از هر کسی که نیستیم و توی اجتماع وانمود میکنیم هستیم.
وقتی با این وجود کل جلوی آینه میایستیم، یه بخشهایی توی روشناییان و بخشهای دیگه مثل سایه توی تاریکی رفتن. اون سایهها همون چیزهاییان که درمورد خودمون دوست نداریم.
توی این چند سال، سایههای من تغییر زیادی داشتن. بزرگ و کوچک شدن و گاهی کاملاً با بخشهای روشن جا عوض کردن... ولی خود موضوع «سایه داشتن» همیشه به قوت خودش باقی بوده.
وقتی راهنمایی بودم، ظاهرم توی سایهها میافتاد. دکتر گفتهبود قد من متوسطه، ولی به نظرم کوتاه بودم. جذابیتی توی بدنم بهعنوان یه دختر نوجوون نمیدیدم و از فرم بینیم بیزار بودم. حتی از حالت موهام هم خوشم نمیاومد و توی سنی که دربارۀ جوش و لکههاش جک میسازن قطعاً با پوستم هم خیلی رفیق فاب نبودم.
با وجود همۀ اینها، به تواناییهام افتخار میکردم. شاگرد اول کل مدرسه بودم، معلمها دوستم داشتن و بهم اعتماد. وقتی نتیجۀ امتحانات اعلام میشد، نمراتم هیچ وقت بخش ایدهآلگرای ذهنم رو ناامید نمیکردن، خونوادهم رو هم همینطور. با افتخار و مهمتر از اون با اطمینان میگفتم که یه هنرمندم و چیزهای زیادی برای اثباتش داشتم. تابلوهای سیاهقلم و رنگ روغن، دفترهای خوشنویسی، تمرینات موسیقی، تابلوهای نقشبرجستۀ مسی و گلی و... .
انگار همۀ اونها روی هم تلنبار شده و یه تپۀ بلند ساختهبودن که روی نوکش تابلوی «قلۀ افتخارات» بود و من هم اونجا، درست اون بالا ایستادهبودم.
وقتی رفتم دبیرستان، از قله افتادم پایین. انگار یهو زیر پام خالی شد و مثل جوری که توی کارتونها نشون میدن، روی شیب تپه قل خوردم و توی راه هر گوشۀ تابلوهایی که کشیدهبودم، هر نوک تیز قلمموهای نقاشیم یا قلمنی خوشنویسیم یا میلهای بافتنیم رفتن توی چشمم و دست و پام و زخمیم کرد. با کمر خوردم زمین. از این موضوع مطمئنم چون یه مقدار طول کشید تا بتونم قبول کنم که من دیگه اون آدم همیشه اول نیستم و با دونستنش کمر صاف کنم.
شاید فکر کنین دارم انقدر دراماتیک مینویسم چون اتفاق خیلی بزرگ و پرسروصدایی افتاد. اما نه. واقعاً هیچی نشد. از هر زاویهای نگاه کنین، هیچی نشد. فقط برای ترم جدید کلاس زبان ثبت نام نکردم؛ بههرحال همین الانش هم خیلی بلد بودم، اونقدر که میتونستم درس بدم. خوشنویسی هم پر؛ اون رو هم کامل یاد گرفتهبودم، اینکه یه نفر دیگه وایسه بالا سرم و بهم بگه «آره، داری درست انجامش میدی» لطفی به حالم نداشت. موسیقی رو هم هنوز اول راه بودم پس اگه فعلاً ولش میکردم مثل این بود که چیزی رو از دست ندادهباشم؛ هر چی نباشه، بعداً همیشه وقت داشتم دوباره برگردم سراغش.
آخرین تابلوی رنگ روغنم رو تموم نکردم و دیگه هم ندیدمش. قلمموها و پاستلهای گچی و زغالها رو بستم و همه رو گذاشتم توی کشوی آخر دراورم. شما رو نمیدونم، ولی برای من اونجا جای خرت و پرتهاییه که حالا حالا نیازشون ندارم -شاید دیگه هیچوقت هم ازشون استفاده نکنم. وسایل خوشنویسی و بافتنی و چرمدوزی و نمد و... همهشون رفتن همونجا. باید جدیتر درس میخوندم و برای هیچ کدومشون وقت نداشتم: بزرگترها این رو گفتهبودن و اونها بهتر میدونستن. منم موافق بودم؛ من دختر خوبیام.
«بعداً میام سراغت هنر.»
خودتون میدونین بعداً معلوماً هیچ وقت از راه نمیرسه یا لازمه بگم؟
نمراتم به شکل قابل توجهی افت کرد؟ نه. هنوز عضو نفرات اول بودم... فقط اون قسمت ایدهآلگرای ذهنم که همیشه دنبال 100 کامل و سفیدی محض بود حالا چندان راضی نبود. هرچند به اون خیلی زود عادت کردم.
دیگه هنرمند نبودم؟ خب، این هم درست نبود. تکنیکی در نظر بگیریم، من هنوز همون آدمی بودم که قبلاً اون نقاشیها رو کشیدهبود و اون تابلوها رو با سیممفتول رو گل کندهبود. هنوز هم همۀ اون مدرکها رو برای اثباتش داشتم. کل تپۀ افتخارات، به همون عظمت و بزرگی خودش باقی بود... فقط من دیگه روی قله نبودم. انگار دیگه صاحب کارهایی که انجام دادم نبودم.
تنها بودم؟ نه، گروه دوستهامون بیشتر از ده نفر بود. البته از چهار نفر شروع شد، ولی زود بزرگ شد. یه گروه پرسروصدا که معاون دنبالش توی طبقهها و حیاط مدرسه دوره میافتاد تا مطمئن شه گندی نمیزنن. نقش من اون بین چی بود؟ خب، من اونجا مین یونگیِ شیاطینِ سنتمارتین بودم :) تقریباً تنها کسی که موقع خرابکاری بقیه یه گوشه آروم میایستاد و با لبخند خوش گذروندن بقیه رو تماشا میکردم. صادقانه بگم، ترسوتر از اون بودم که باهاشون همکاری کنم، خیلی وقتها حتی دلم هم نمیخواست همکاری کنم. ولی بیشتر وقتها هم از دیدن اینکه به اونها خوش میگذره دلم قرص و راحت بود و منم به روش خودم از موقعیت لذت میبردم.
سال آخر دبیرستان بودم که قرنطینۀ کرونا شروع شد. در یک کلمه بخوام اوضاع رو توصیف کنم، فاجعه بود. یه فاجعۀ بزرگ، انکارناپذیر ولی بیصدا. یه گوشه تنها بودم. درس نخوندم و با کمال تأسف و سرشستگی باید اعتراف کنم که بعداً هم از راه نرسید. رابطهم با یه سری از دوستهام عمیقتر و بعد شکسته شد. توی اون ساعتهای بیپایان ول گشتن توی اینترنت و مدرسه نرفتن و درس نخوندن، هنر معجزهآسای «وانمودی به بیخیالی» رو از بر شدم. واقعاً توش حرفهای شدم، جوری که حتی برای خودم هم وانمود میکردم هیچی اهمیتی نداره و کمکم، بهتدریج و در سکوت، چیزهای زیادی اهمیت خودشون رو از دست دادن. سایهها مثل یه نفرین موذی بیصدا بزرگتر شدن و قسمتهای بیشتری از وجودم رو توی تاریکی کشیدن. بدون اینکه کسی ببینه، پشت یه ماسک محکم و نفوذناپذیر از «فقط خستهم»، پشت در بستۀ اتاقم که زیاد ازش بیرون نمیرفتم و کسی هم داخل میاومد اخم و تخم میکردم، سیاه شدم. مثل یه گوشی قدیمی که ته یه کمدی به کل فراموش شده، سایلنت باشه و زنگ بخوره. نه کسی میبینه، نه کسی میشنوه، نه کسی اهمیت میده.
نمیدونم دقیقاً کجا بود که سایهها یه کم رفتن کنار. کمکم از ظاهر خودم خوشم اومد. دقیقاً خودم رو ناز یا خوشگل توصیف نمیکردم؛ ولی از چیزی که توی آینه -منظورم آینههای معمولیه، نه اونی که کل وجودمون رو نشون میده- میدیدم خوشم میاومد. به نظرم دوستداشتنی بود. برای یه بازۀ طولانی -که هنوز هم گاهی خودم رو توش میبینم- اون تنها چیز دربارۀ من بود که روش سایه نیفتادهبود. بقیۀ وجودم یه سایۀ بزرگ بود؛ تواناییهام و افکارم اونقدر تیره بودن که تقریباً نمیشد دیدشون.
همیشه درمورد این میشنیدم که مردم درمورد «مقایسه کردن/شدن با دیگران» حرف میزدن... که کار سمی و اشتباهیه و نباید توی دامش بیفتم. نمیگم هرگز انجامش ندادم. البته که انجام دادم. با خودم فکر کردم «موهای فلانی از من نرمتره»، «سبک نقاشی بهمانی از من چشمگیرتره»، «این آدم از من باهوشتر» و «اون یکی از من باحالتره». مگه میشه توی جامعۀ انسانی زندگی کنی و حتی یه بار همچین چیزی از سرت نگذره؟ به نظر من که نمیشه.
ولی خب، فکر نمیکنم مشکلم هیچ وقت همچین چیزی بودهباشه. اصلیترین چیزی که به فرو رفتنم توی سایهها منجر شد -دستکم این چیزیه که خودم فکر میکنم- همیشه این بوده که خودم رو با خودم مقایسه کردم.
انتظار داشتم وقتی بزرگتر -اونطور که آدم بزرگها میگن، عاقلتر و بالغتر- میشم، تصمیمات بد کمتری بگیرم، اطلاعات بیشتری داشتهباشم، کارها رو حرفهایتر انجام بدم و از خودم مطمئنتر شم. اما هر چی میگذشت، دقیقاً برعکس اینها برام اتفاق میافتاد. کمکم به این نتیجه رسیدم که یه چیزی درموردم اشتباهه (شاید مغز و هوشم، شاید تواناییهای اجتماعیم، شاید هم فقط تنبلم؟). توی دوراهیهایی که مطمئن بودم راه درست رو انتخاب کردم چنان به فنا رفتم که باورم نمیشد. هر روز در جواب سؤالات بیشتری میگفتم «نمیدونم»؛ گاهی واقعاً نمیدونستم و گاهی چون میترسیدم چیزی که میدونم اشتباه باشه اینطور میگفتم. دست به هر کاری میزدم خراب میشد؛ تقریباً هر روز دلتنگ دوران راهنمایی بودم که بچهها یه اصطلاح برای خودشون ساختهبودن و میگفتن که من «نه فقط توی درس، توی همه چی خرخون»ام. احتمالاً اگر میدیدن با بزرگ شدن انقدر دستوپاچلفتی شدم حسابی ناامید میشدن یا شاید میخندیدن. دیگه به هیچ چیزی درمورد خودم اطمینان نداشتم: فقط چیزهایی رو میدونستم که دیگران دربارهم میگفتن.
انگار سایههای توی آینه کم باشه، کمکم دچار یه بیخوابی مزخرف شدم. برای چند ماه، شبی دو-سه ساعت بیشتر نمیتونستم بخوابم. همیشه طرفهای ساعت 1 یا 2 از خواب بیدار میشدم و بعد از اون دیگه خوابم نمیبرد. تمرین تنفس و مدیتیشن و تکون نخوردن و بره شمردن و تصور سناریوهای فیک رو امتحان کردم؛ همه به شکست محکوم بودن. چشمهام از بیخوابی میسوخت و طی روز، وقتهایی که ثابت یه جا نشستهبودم دچار مگسکپرونی میشدم. بعد از چند وقت، به نور حساس شدم و بیشتر مواقع توی تاریکی میموندم که توجه بقیه رو جلب کردم. باهاشون درمورد اینکه شاید دارم تبدیل به خونآشام میشم مسخرهبازی درمیآوردم و میخندیدم، اما نور واقعاً آزارم میداد.
از یه شب خاص تا مدتها بعد، وقتی شب یهو از خواب میپریدم، دیگه سعی نکردم به زور به عالم خواب و رؤیا -که اون تایم بیشتر کابوس بود- برگردم. از تخت میاومدم بیرون و با آهنگ Insomnia از Angele میخوندم و با سایههای روی دیوار که میدونستم توهمات بیخوابیمن میرقصیدم.
به بیخوابی عادت کردم. با تاریکی خو گرفتم. انگار با هم دوست شدیم و به لطفش، به سایهها هم عادت کردم. حالا که از اون دوره گذر کردم و دارم از بیرون بهش نگاه و بررسیش میکنم، میفهمم که شاید حتی به سایههام وابسته شدهبودم...