چالش پنج روزه با سوالات رندوم✨️
روز اول
تا حالا شده کسی ایرادی از کارت بگیره که خیلی ناراحتت کنه؟
اگه آره تعریف کن.
هوم، راستش نه. یعنی ایراد ازم گرفتن هاه~ ولی چیزی که ناراحتم کنه نبود. چون بهنظرم ایرادهای سازنده بود و منو از مشکلات کارم آگاه کرد و باعث شد توی کارهای بعدیم توجه بیشتری به یه سری نکات داشته باشم :>
اما یهبار یه ماجرایی در رابطه با فیکشن اتفاق افتاد که ناراحتم کرد و چون دلم پره یه خلاصهای بگم بلکه یکم خنک شم T^T
من یه مدت تو یه چنل تهکوکی ادیتور مانهوا بودم.. و خب اونجا فیک مرتب آپ میشد مسلما :>
اگه حرفهای آخر [اسموتی] رو خونده باشین، احتمالا میدونین که من دوست داشتم از نویسندههای اونجا بشم و اسموتی رو به اون قصد شروع کردم، هرچند که نفرستادم براشون.
چند وقت بعد از تموم شدن اسموتی و وقتی وسط نوشتن [مانهوای خالی] بودم و بخاطرش اعتمادبهنفس بیشتری درمورد نوشتههام داشتم، رفتم و توی گپ ادمینها پرسیدم که برای نویسنده شدن چه شرایطی لازمه؛ و مدیر چنل گفت دیگه فیکشن آپ نمیکنن =>
گفت اینهایی که الان هستن هم از قبلن و وقتی تموم شن دیگه چیز جدید نمیذارن.
و خب... من الان چند وقتی هست که از اونجا زدم بیرون ولی هنوز هم گاهی یه نگاهی بهش میندازم و تو این مدت هی فیک پشت فیک شروع میکنن و هنوز تموم نشده یه جدید اضافه میشه :>>
نمیدونم دلیل واقعیشون برای قبول نکردن من چی بود که حتی یه شانس بهم ندادن که کارهام رو براشون بفرستم و بررسی کنن، ولی واقعا ناراحت شدم. ترجیح میدادم یه جواب واقعی و راست بگیرم تا همچین دروغی...
روز دوم
تا حالا کارهای خودت رو با هم ترکیب کردی و یه چیز جدید دربیاری؟ کدوم فیکشن؟
بله، البته که شده :>
درواقع میشه گفت اون فیکشنهاییم که داستانشون پیچیدهتر شده از همین دستهن و نتیجه به هم چسبوندن دوتا داستانن T^T
البته.. حالا که فکر میکنم هیچکدوم از اونها هنوز منتشر نشدن ://
میتونم بگم یکی هست که بهطور کامل حاصل ترکیب دوتا داستان متفاوت بوده و من از یه نقطه مشترک اونها رو به هم پیوند زدم.. ولی چون سر اون فیکشن خیلی بدقولی کردم و خیلیها منتظرش بودن، اسمشو نمیارم T×T
البته اینم بگم یکی از دلایلی که توی نوشتنش به مشکل برخوردم همین بود، چون اون داستانها یهجورهایی تو روی همدیگه دراومدن و داستان دچار باگ شد *گریه*
و حالا باید بشینم یه سری تغییر توش بدم تا همه چیز با هم هماهنگ شه *اموجی گریان خزنده به سوی افق*
روز سوم
از روی یه آهنگ ایرانی یه وانشات یا فیکشن بنویس.
خب، اهم... جواب این روز چالش خیلی طول کشید تا آماده شه، ولی به شخصه نتیجه رو دوست داشتم و امیدوارم شما هم ازش لذت ببرین ^^
مولتیشاتی که برای جواب روز سوم نوشتم [افسانۀ آفرینش] بود و آهنگ زمینهش هم ترک چرخیدیم از اروین که میتونین توی پست اصلی فیک پیدا کنین (که فعلاً میتونین تو فضاییها بخونیدش و تو سیالند بعد از تعطیلات و تمام شدن رست نصفه-نیمۀ بلاگ آپ میشه :>)
روز چهارم
احساست راجعبه سهتا از شخصیت اصلیهای فیکشنهات رو بگو.
این سؤال رو خیلی دوست داشتم، جواب دادن بهش یهجورهایی چالش برانگیز بود ولی بالأخره تونستم انتخاب کنم.
جانگکوک از [لاوسیک]
میشه گفت یهجور حس همدردی باهاش دارم :>
متأسفانه اشتباه گرفتن فداکاری با خودخواهی خیلی آسونه و این دقیقاً همون اتفاقیه که توی این فیک برای کوکی افتاد. اون از عشق خودش گذشت و تصمیمی گرفت که در اون موقعیت، احتمالاً واقعاً بهترین بود! اما تنها جوابی که نصیبش شد برچسب «خودخواه» و «سنگدل» بودن بود~
تهیونگ از [گوی طلایی]
مطمئن نیستم راستش، ولی فکر کنم بهترین کلمه برای توصیفش ترحم باشه. اون دنبال انتقام گرفتن بود... و خب، به نظرم یه نفر باید در پایینترین و شاید ضعیفترین حالت خودش باشه که دنبال چنین چیزی بره. بهترین انتقام میتونه رها کردن و گذر کردن باشه~
یونگی از [ملودی شیطانی]
عذاب وجدان!
من کاری رو با یونگی کردم که خودم بارها تجربهش کردم و ازش بیزارم... گاهی اون ماجراها انقدر سریع یا پشت سر هم اتفاق افتادن که من اون بین حتی فرصت کنار اومدن با اون اوضاع رو هم نداشتم؛ فقط تلخ و تلختر شدم.
بااینکه توی خود فیک چندان به بُعد روانشناختیش نپرداختم، اما عذاب وجدان دارم که چنین درد روانیای رو بهش تحمیل کردم. هرچند اگر بخوام برگردم عقب و دوباره همه چیز رو انجام بدم و بنویسم، تغییری ایجاد نمیکنم؛ چه درمورد فیک، چه درمورد خودم :>
روز پنجم
فکر کن میتونی با شخصیتهای موردعلاقت تو فیکشنهات ملاقات داشته باشی، اما فقط سهتاشون.
انتخابت کدومهان؟
به شکل جالبی با فکر کردن بهش سه تا جانگکوک مختلف اومد تو ذهنم :>
پس جوابهام میشه جانگکوکهای این سه تا فیک:
[لاوسیک]: قبلاً هزاران بار تو جواب چالشهای دیگه این رو گفتم. پس اگر قبلیها رو خوندین احتمالاً الان چشمهاتون رو میچرخونین U_U
ولی این جانگکوک دستکم به نظر خود من خیلی فداکار بود. و در همون زمان، کسی قدر این کارش رو ندونست. میخوام ببینمش، به یه بغل تنگ دعوتش کنم و بگم که من میفهمم تصمیمش چقدر دردناک بوده و دلش رو شکونده... بهش بگم که من ارزش کارش و قلب بزرگش رو میدونم~
[مانهوای خالی]: باز هم همون ماجرای چشم چرخوندن و اینا :>>
این بچهم خیلی سختی کشید و از پس همهشون براومد... خب، شاید بعضیها تو این مورد دومی یکم باهام مخالف باشن. شاید خیلیها فکر کنن که کوکی درواقع تسلیم شد، به یه جور ویلن تبدیل شد و پایان تماماً خوشی که میتونستن داشتهباشن رو نابود کرد. اما من اینطور فکر نمیکنم. به نظر من، اون پسر قوی بود... و شاید بتونم ببینمش و منم یه چیزهایی ازش یاد بگیرم تا از پس اوضاع خودم بربیام.
زندگی من که نمیتونه سختتر از مانهوای خالی باشه، نه؟...
و آخریش هم میشه بچهای که زمان این چالش، تازه نوشته و آپ کردهبودم: [ابری با احتمال بارش عشق]
من و این جانگکوک نقطه نظرات متفاوتی نسبت به عشق داریم. ولی به دلایلی فکر میکنم که این نظرات متفاوت، توی موقعیتی که این فیکشن ساختهبود، به تصمیمات یکسان ختم میشدن. دوست دارم ببینمش چون فکر میکنم میتونستیم دوستهای فوقالعادهای برای هم بشیم ^^
دینگ دینگ دینگ!
و بدینترتیب پایان رسمی این چالش رو اعلام میکنم ^^
پ.ن: سرم خلوت شه و وقت کنم، جواب نویسندههای دیگهای که شرکت کردهبودن رو هم براتون میذارم اینجا (JaK - NiLith - Sh.S)






