Semi Cia Day
روز نیمه-سیایی
امروز یه روز نیمه-سیایی بود. روزی که توش بگی نگی خودم بودم. کارهایی رو کردم که دوست دارم، کارهایی که منِ واقعی که بیش از حد معمول خسته یا بیحوصله یا ناامید یا دلتنگ یا افسرده نیست انجام میده.
چرا نیمهست و کامل نیست؟ خب اول از همه بهخاطر اینکه خیلیییی دیر بیدار شدم. تا خود ظهر خواب بودم که یعنی تمام صبحم رو از دست دادم. صبحها معمولاً پرانرژیترین بخش روز برای منه و روزهایی که صبح زود بیدار میشم، حال بهتری دارم، فعالترم و حس بهتری نسبت به خودم دارم. در حالت عادی، وقتی انقدر دیر بیدار شم تا خود شب خودم رو میکوبم که «تنبل و تنپروری»، «بیبرنامهای»، «بهخاطر خوابیدن زیادته که به هیچ کدوم از کارهات نمیرسی» و هزارتا چیز دیگه مثل اینها. واقعیت اینه که من زیاد نمیخوابم. مطمئن نیستم این مشکلم با خوابیدن از کجا میاد، ولی ازش خوشم نمیاد. میدونم آدمهای دیگهای هم هستن که تفکر مشابه -و شدیدتر از- من دارن و فکر میکنن خوابیدن یه جور وقت تلف کردنه. من در این حد از خواب بدم نمیاد... ولی خیلی هم با هم دوست نیستیم. وقتهایی که بیشتر از هشت ساعت میخوابم حس بدی پیدا میکنم. از اون چیزهاییه که قصد دارم روش کار کنم و تغییرش بدم. خوابیدن چیز بدی نیست؛ برعکس، مفیده و از پایهایترین موارد برای داشتن یه زندگی و بدن و ذهن سالمه. متأسفانه اکثر مواقع این رو یادم میره و بهخاطر خوابیدن تا حدی که برای انسان عادی و به اندازه به حساب میاد (مثلاً نه ساعت خواب شبانه) خودم رو سرزنش میکنم.
اما امروز نه. درواقع، این چند روز گذشته نه. این مدت یه دلیل واقعی داشتم که برنامۀ خوابم به هم ریختهباشه. و وقتی میگم دلیل، منظورم بهانه نیست. نه، این چیزیه که حتی خود منم نمیتونم بهش برچسب «بهانه» بودن بزنم. توی چند روز جنگ واقعاً برنامۀ خواب -و زندگی- خیلیها به هم ریخته و منم یه آدمم مثل بقیۀ آدمها. شبهای اول از ترس و صداهایی که میاومد نمیتونستم بخوابم، از اون طرف صبحها هم دیرتر بیدار میشدم و در نتیجۀ اون، دوباره شب دیرتر از قبل خوابم میبرد. اون وسط مریض هم شدم که فقط اوضاع رو قاراشمیشتر از قبل کرد. بهخاطر ترکیب اینها با هم منطقیه که حالا برنامۀ خوابم کلاً کجکی شدهباشه. به جای سرزنش خودم، باید درستش کنم.
بههرحال، برگردیم به اصل موضوع. امروز خودم رو برای زیاد خوابیدن سرزنش نکردم. بیدار شدم، کارهای هر روزم رو انجام دادم. ناهار خوردم (شاید اگه مامان برای غذا صدام نکردهبود تا یکی دو ساعت دیگه هم همچنان توی تخت میموندم). بعد از ناهار و جمع کردن سفره، برگشتم و کاری رو کردم که تقریباً هر صبح انجام میدم: یه کاپوچینو آماده کردم و لپتاپ رو روشن کردم و شروع کردم به نوشتن :) چند روز پیش افتر استوری تنها رهاشده رو تمام و پست کردم. از 2023 برنامۀ نوشتنش رو داشتم و مثل خیلی از چیزهای دیگه، همون موقع شروعش کردهبودم ولی به دلایل مختلف ولش کردم. اما این بار دیگه نشستم پاش تا تمام شه. و وقتی پستش کردم... حس خیلی خوبی داشت. برای همین تصمیم گرفتم برگردم سراغ کارهای قدیمی و هم برای منتقل کردنشون به واتپد ادیتشون کنم، و هم یه فکری به حال اون کارهایی کنم که میخواستم براشون افتر استوری یا ساید استوری بنویسم. امروز روی Life Out There کار کردم: اولین ساید استوری محروم از جادو که طبق معمول، یه چیزهایی ازش نوشته و بعد نصفه ولش کردهبودم. تا اینجا به نظرم چیز خوبی شده، سادهست و شاید یهکم حوصلهسربر باشه بعضی از جاهاش... ولی در کل قشنگه و دوستش دارم :)
بعد از اون دوباره غذا گرم کردم (باز دارم برمیگردم به اون روتین وعدههای زیاد، مقدار غذای کم. فکر کنم خوشحال باشم، معدهم اینطوری کمتر ادیته) و فصل چهار ریک و مورتی رو تقریباً تمام کردم. این دوبله رو دوست ندارم، خیلی توش فحش میدن. درسته که اصلش هم همینه و درواقع دارن از اصل انیمیشن پیروی میکنن، ولی بهنظرم دوبلۀ سورن خیلی خلاقانهتر بود. همین کاری که اینها میکنن رو به جای الزاماً فحاشی واضح، با بازی با کلمات انجام میدادن که هم بانمک بود هم آدم رو عصبی نمیکرد و هم به ذات انیمیشن که کمدی بزرگساله میخورد.
یه کم هم کتاب خوندم. دوباره «تکههایی از یک کل منسجم». این کتاب چیزهایی که خودت بگی نگی میدونی ولی دوست نداری بهشون فکر یا اعتراف کنی رو با یه لحن ساده و رک ولی نه خیلی خشن میزنه تو سرت :) یه تلنگر سبک ولی تأثیرگذار. روشش رو دوست دارم.
بعد از اون رفتم سراغ نقاشی. خیلی وقت بود چیزی نکشیدهبودم. چند بار آخری که سعی کردم، استرس داشتم که اگه بد شه چی، اگه دوستش نداشتهباشم چی. همیشه این موضوع رو یه نفرین میدونستم و باعث ناراحتی و البته تأسفه که خودم دچارش شدم. اما امروز اینطور نبود. فقط یهکم توی گالریم چرخیدم تا از بین طرحهایی که ماهها بود روی هم تلنبار میکردم تا شاید یه روزی بکشمشون، دوتا رو انتخاب کردم (گالریم رو هم یکم مرتب کردم! این خودش دو امتیاز مثبت به حساب میاد). بعد هم همونطور که به اپیزود دوم پادکست مورخ گوش میدادم، شروع کردم به نقاشی کشیدن. نت ضعیف بود و وسطهای پادکست هی قطع و وصل میشد و یهکم رو مخ میرفت. ولی قابل تحمل بود؛ من که موفق شدم نذارم عصبیم کنه و کارم رو ادامه دادم (میتونین بخندین و بگین «فکر کرده چه کار بزرگی کرده»، ولی به خودم افتخار میکنم برای انجامش :))! اپیزود دوم درمورد این بود که چی شد که نیاکان ما -انسانهای نخستینِ نخستین- تصمیم به مهاجرت گرفتن و چطوری زمین رو کشف و مسکون کردن. داستان جالبی بود. صدای آقایی رو هم دوست دارم، خیلی مسلط و خونسرد ولی گرم حرف میزنه و آدم رو به شنیدن ادامه جذب میکنه واقعاً. اگه اهل پادکستین (خود من تازه دارم سعی میکنم باشم) و از تاریخ یا فرضیههای تکامل خوشتون میاد، پیشنهادش میکنم.
نقاشیهای کوچولوم که تموم شدن، خیلی خیلی ازشون خوشم اومد. این رو به تجربۀ بالا میدونم: بهترین نقاشیها همیشه اون زمانی خلق میشن که اصلاً اضطراب خوب از آب دراومدنشون رو نداشتهباشین. اونهایی که امروز کشیدم همون دوتاییان که توی عکس اول همین پست آپ کردم. مثل همیشه، کارم که تمام شد یه جایی براشون روی دیوار کنار میز پیدا کردم و چسبوندمشون. کمکم داره پر میشه. وقتی شد، عکس اون رو هم میذارم. این دیوار یکی از اصلیترین چیزهاییه که باعث شده اتاقم، مخصوصاً این گوشۀ کوچک و سفید-آبیش، تبدیل به امنترین نقطۀ من روی کل زمین بشه!
کارم که تمام شد، ساعت نزدیک 7 شب بود. اول برنامه داشتم نقاشیم رو که تمام کردم، دوباره بشینم پای «زندگی بیرون»، اما حسی بهم میگفت اگه شروع کنم هم تمرکز روش ندارم. انگار سیا کوچولوی توی سرم از این بابل-تی خسته شدهبود! (اگه نمیدونین از چی میزنم و دوست دارین بدونین، به این پست یه نگاهی بندازین). پس خودم رو مجبور نکردم و به جاش رفتم پستهای هفتۀ پیش رو برای چنل تلگرام کوئرنسیا رو آماده کردم. چند هفتهای بود که این کار رو نکردهبودم. انجام دادنش بعد چند وقت هم جالب بود هم کمی عجیب؛ انگار یکم طول کشید تا یادم بیاد چطور باید درست کارها رو انجام بدم. تا نیمهشب طول کشید و بعد از اون هم مجبور شدم ول کنم چون گوشیم شارژ نداشت وگرنه هنوز خیلی کارها مونده. تا اون موقع فقط رسیدهبودم دیالوگها، آهنگها و چندتا از فیک چتها رو تایمر کنم. بیشتر از اون چیزی که خودم تصور میکردم وقت میگیره... این که هر شب بخوام سناریو بذارم هم رسماً غیرممکنه. ولی دوست دارم فعالیت روزمرۀ چنل رو حفظ کنم. تازه یکم ممبر گرفتم، 246 نفر شدیم :) البته میدونم تمام دویست نفرشون روزانه چک نمیکنن و پستها رو نمیخونن ولی باز هم. تو فکر بودم شاید حتی کوتاه بیام و چند تا تب فسقلی هم برم برای ممبر جذب کردن... حالا تا ببینیم چی میشه.
خب، تهش هم همین بود که اونقدر از امروز راضی بودم و حس خوبی داشتم که دلم خواست بیام این رو بنویسم. بنویسم تا دفعۀ بعدی که از این پستها رد میشم، چشمم به این بیفته و یادم بیاد که چه چیزهای سادهای میتونه برام یه روز خواب بسازه. چیزهایی که همهش به دست خودم انجام میشه و هیچ کدومش واقعاً هزینهبر نیست و نیاز به فداکاری بزرگی نداره و چیزی ازم کم نمیکنه. درواقع، بزرگترین فدا کردن خودم اینه که این چیزها رو برای مدتهای طولانی از خودم دریغ کنم... روزهای خوب رو از خودم بگیرم درحالیکه داشتنشون انقدر راحته.
ساعت 01:47 دقیقۀ 28 ژوئنه و من یه سیای راضی و لبریز از آرامشم، بدون اینکه امروز کسی کار خاصی برام کردهباشه~