
TIK the TOK
AU-Fiction
🍋🟩پارت هفتم آپلود شد!🍋🟩
نویسنده: Querencia
کاپل: نامجین × یونته
ژانر: عاشقانه × کمدی × فیکچت و فیکتوییت × فلاف
هشدار: ---
محدودیت سنی: 15+
روزهای آپ: دوشنبهها
🍇دانلود در ادامۀ مطلب🍇
























AU-Fiction
🍋🟩پارت هفتم آپلود شد!🍋🟩
نویسنده: Querencia
کاپل: نامجین × یونته
ژانر: عاشقانه × کمدی × فیکچت و فیکتوییت × فلاف
هشدار: ---
محدودیت سنی: 15+
روزهای آپ: دوشنبهها
🍇دانلود در ادامۀ مطلب🍇
سلام به فضاییهای عزیز،
امروز، 4 جولای 2025، روزیه که سایت فضاییها بستهشد و تکه تکههاش توی قلب ماها به جا موند.
در ادامۀ این پست، میتونین نامههای کوچک و بزرگ چندتا از فضاییها رو بخونین که برای خداحافظی با سایت نوشتن. حسی که اونجا بهشون میداد و چیزهایی که باهاش تجربه کردن.
شما هم اگر دوست داشتین برام نامههاتون رو بفرستین تا اضافه کنم ^^
ددی و مونی، ممنونیم که تا امروز فضاییها رو سر پا نگه داشتین و همه جوره مراقب اونجا و ما بودین و این خونواده رو دور هم جمع کردین. امیدواریم هر جا که هستین و هر کاری که میکنین، سلامت و موفق باشین.
~ با عشق، از طرف یه فنفیکشنخوان برتر فضایی :)
Mini-Fiction
🕸پارت دوم اضافه شد!🕸
نویسنده: Querencia
کاپل: جیوون × جیکهون × سونکی
ژانر: عاشقانه × فلاف × برشی از زندگی × هایبرید × خونآشام
هشدار: ---
محدودیت سنی: 18+
روزهای آپ: پنجشنبهها
🐈⬛دانلود در ادامۀ مطلب🌪
بدرود، پناهگاه روحم
الان که دارم این پست رو مینویسم، همهش یک ساعت از شروع 3 جولای میگذره... و حالا شد 01:01 و این یعنی کمتر از 23 ساعت دیگه اون مغازۀ جادویی که من رو از قربانی سایههای خودم شدن نجات داد، برای همیشه بسته میشه. داشتم فکر میکردم که بعد از این همه مدت -درسته که در کلام کمتر از چهار سال میشه، ولی حسی که به من داد و خاطراتی که برام ساخت و لبخندهایی که بهم داد و دفعاتی که برای گریه کردنم شونه شد تا سرم رو روش بذارم، خیلی بیشتر از اینهاست که بشه روی تقویم و تاریخ نشون داد- برای من از فضاییها چی میمونه.
و اولین و مهمترینش، کلی دوست جدیده. به لطف این سایت من با آدمهای جدید آشنا شدم. با بعضیها بیشتر و با بعضی هم کمتر. درست مثل جکهایی که درمورد دوستهای اینترنتی میسازن، من درمورد سختیها و تاریکیهای زندگی آدمهایی میدونم که تا حالا پاهاشون رو ندیدم؛ در خیلی موارد، حتی صورتشون رو هم ندیدم! همزمان که خندهداره، بانمک و باارزش هم هست. من خیلی با تکنولوژی و پیشرفت اینطور سریعش حال نمیکنم... ولی این دوستیها، بخش موردعلاقهم ازشه. اگه بهخاطر فضاییها نبود، این بخش باارزش رو هم نداشتم.
بعد از اون، فکر کنم تعداد زیاد اسکرینشاتهایی باشه که از کامنتهای اونجا دارم. بیشترشون کامنتهاییان که خوانندهها زیر فیکشنهام گذاشتن. همیشه وقتی حس بدی به خودم داشتم، وقتی سایهها دوباره داشتن کل جونم رو میگرفتن و خفهم میکردن، میرفتم سراغ اون کامنتها. خوندنشون همیشه حالم رو بهتر میگرد. یادم میآورد که من توی هر چیزی که خوب نباشم، دستکم یه کار هست که اونقدر قابل قبول انجامش بدم که مردم دوستش داشتهباشن. قبل از اینکه بفهمم سایت قراره بستهشه، به این فکر میکردم که تابستون چاپشون کنم و یه ستون بیریخت و رومخ که درست جلوی تختمه رو باهاشون پر و تزئین کنم. اینطوری هر روز که از خواب بیدار میشدم و چشمم بهش میافتاد، با حال خوب از تخت میرفتم بیرون.
ولی حالا... راستش فکر میکنم اگه همچین کاری کنم بیشتر قراره ناراحتم کنه :) صبح چشم باز میکنم و اولین چیزی که میبینم یه یادآوری بزرگه از مکان امنی که دیگه قرار نیست توش خاطرات جدید داشتهباشم. نه اینکه بخوام کلاً فکر چاپ کردنشون رو دور بریزم... ولی فکر کنم فعلاً بذارمش کنار. شاید اگه روزی تونستم با بسته شدن سایت اونقدر کنار بیام که با یادآوریش، بیشتر از ناراحت شدن به خاطرات خوبش فکر کنم، قطعاً اون ستون لعنتی رو درست میکنم!
بعد از اون اسکرینشاتها، فضاییها به من شجاعت این رو داد که به تلاش خودم و نتیجهش اعتماد کنم. مدتها بدون چنین حسی زندگی کردم و حتی نفهمیدم چقدر مهمه، چقدر تأثیرگذاره... و چقدر قویتر از انگیزهست! البته احتمالاً مورد آخر برای شخص من درست باشه. تا قبل از اون شبی که بالأخره دل به دریا زدم و خواستم برای فیکم تایم آپ بگیرم، چنین چیزی نداشتم. اما بعد از اون جرقۀ کوچک، یه شعلۀ فسقلی زبونه کشید و کمکم، با هر کامنت، با هر نقد سازنده، بزرگتر و داغتر شد. نه داغ سوزنده. داغی که از درون دلگرم و پویا و آمادۀ جلوتر رفتن نگهت میداره. و همهش به لطف بزرگی خانوادهای بود که ددی دور هم جمع کردهبود. چون میدیدم موضوع بیشتر از نظر فقط یکی دو نفر از دوستهای خودمه (که احتمالش زیاد بود فقط برای اینکه دلم رو نشکنن و ناراحتم نکنن بگن داستانهام خوبه).
و این اثری که روی من گذاشت، این بذر اعتماد نسبت به خودم که توی دلم کاشت و ذره ذره طی ماهها آبیاریش کرد، اونقدر عمیق ریشه کرده که حتی بعد از اینکه ساعت دوباره به 00:00 برسه هم قرار نیست بخشکه و از بین بره. به این موضوع هم اطمینان دارم. و البته، فقط همین آبیاری نبوده. ددی خودش، با حوصله و مهربونی همیشگی و بیپایانش و با صبری که تمام این مدت خرج این خانواده کرد، از اون گل کوچولویی که توی دلم بهوجود اومدهبود دربرابر بادهای تند و وحشی محافظت میکرد، با دستهای خودش. اجازه داد با ملایمت رشد کنه. این یکی از اون چیزهاییه که قراره با رسیدن چهارم جولای از دست بدم :) #قلب_شیکسته #هق
وقتهایی که کامنتهای نقد تند درمورد کارهام بود، ددی قبل از تأیید زدن نظرات میاومد پیویم و بهم درموردش میگفت. اینطوری به جای اینکه با ذوق برم سراغ فیکهام و یهو با یه کامنت مثل توپ جنگی روبهرو شم، از قبل میدونستم اونجاست، میدونستم چی گفته و براش آماده بودم. شاید در کلام، برای کسایی که تجربۀ مشابه نداشتن ساده به نظر بیاد و چندان هم براشون خاص نباشه. اما برای من بود. برای من خیلی خاص بود؛ اونقدر که آرزو میکنم کاش کلمۀ بهتری برای توضیحش داشتم، ولی ندارم. وقتی بهش فکر میکنم، از تصور اینکه چقدر یه آدم میتونه به سایتی که به وجود آورده و آدمهایی که دور هم جمع کرده عشق بورزه و احترام بذاره زبونم بند میاد و کلمات رو گم میکنم.
فکر کنین. هر بار میاومد کلی کامنت جدید بود؛ بالای صد تا. و اون نه تنها همه رو دونه به دونه و با جزئیات و دقت جواب میداد، اونقدر اهمیت میداد که با رسیدن به کامنت خاص، بره و به نویسندۀ فیکشن پیام بده تا خبردارش کنه. میدونین این چقدر مسئولیتپذیری میطلبه و میدونین چندتا آدم اون بیرونن که ممکنه این میزان مسئولیتطلبی داشتهباشن و واقعاً بهش عمل کنن؟ کم... واقعاً کم!
چیز دیگهای که برام میمونه؟ همۀ پوسترهاییه که با لینک فضاییها زدم و حالا دیگه قرار نیست روی سایت قرار بگیرن :) با یه شمارش سریع... 61. فاکینگ شصت و یک پوستر که من قراره نگه دارم و احتمالاً تا مدتها -اگه نه تا زمان مرگم- با یه تهمزۀ حسرت بهشون نگاه کنم. البته، باید اعتراف کنم که دوتا از این تعداد رو بعد از اینکه فهمیدم سایت قراره بسته شه درست کردم. واقعاً دست خودم نیست. عادت کردم وقتی کاور برای فیکشنهام درست میکنم، حتماٌ دوتا درست کنم: یکی با آدرس سیالند و یکی با آدرس فضاییها.
هنوز نمیدونم واقعاً میخوام آدرس سایت رو از خیلی فیکشنهایی که قراره بعداً منتشر کنم پاک کنم یا نه. راستش فکر کنم این کار رو نکنم. البته اول باید با ددی صحبت کنم. هر چی نباشه، اون صاحب مغازۀ جادوییه، اون فرشتۀ صاحب اختیاره. اجازهش برای نگه داشتن اون لینک لازمه :) بااینکه یه سیا کوچولویی توی دلم دلش میخواد بچهبازی دربیاره و قهر کنه و بگه من کاری که خودم دوست دارم رو انجام میدم، احترامی که برای این آدم دارم خیلی خیلی قویتر از قهر اون بچهست. نمیخوام با تصمیم احساسی فقط از جانب خودم، خواستۀ چنین عزیزکردهای رو نادیده بگیرم و بهش بیاحترامی کنم با این کار.
چیز دیگهای که از این مغازه برام میمونه، حس شیشههاییه که از قفسههاش برداشتم و چشیدم... و کمی عمیقتر از اون حس، آرامشی که در زمانهای خاص بهم هدیه دادن... و میزان زیادی تشکر. تشکر از سازندههای شیشهها (نویسندههای خوشذوق و خوشفکر فضاییها)؛ از مونی که به لطفش سایت نظم و ترتیبی داشت که بهعنوان خواننده میتونستیم بهش اعتماد کنیم و خیالمون راحت باشه که مثل خیلی جاهای بی در و پیکر که اهمیت و ارزش چندانی برای خواننده قائل نیستن، قرار نیست کارها همینجور بیدلیل نصفه ول شن و معلوم نباشه کی باید منتظر پارت جدیدش باشیم یا اصلاً باید منتظرش باشیم یا نه؛ و از سوهو هیونگ که واقعا از خون و اشک و عرق خودش برای این سایت مایه گذاشت و اون رو تبدیل کرد به مکانی امن برای صدها نفر~
چیزهای بیشتری میمونه. مثل همین سیالند که اگه بهخاطر پیدا کردن فضاییها نبود، احتمالاً هرگز به وجود نمیاومد. مثل این حقیقت که دید تازهای درمورد خودم بهم بخشید که نتیجهش تصمیماتی بود که من رو به امروز و اینجا رسوندن؛ درسته که از جایی که الان ایستادم راضی نیستم، ولی اگر اینجا نبودم ممکن بود هیچ جای دیگه هم نباشم. چیزهای خیلی بیشتری میمونه ولی راستش میترسم اگه بخوام از همهشون بگم، نتونم به تمام کردن این پست و به خداحافظی کردن رضایت بدم. اما باید انجامش بدم. تا قبل از 00:00 امشب باید برای خودم انجامش بدم.
آخرین چیزی که از مغازۀ جادویی برام میمونه یه نقاشیه، یه نقاشی که وقتی سوهو هیونگ برای اولین بار گفت سایت قراره بسته شه شروع به کشیدنش کردم و موقع نوشتن این پست به مرحلهای رسوندمش که بتونم بگم تقریباً تمومه.
شب 10ام ژوئن بود که ددی توی گروه تلگرام اعلامش کرد. بهخاطر امتحان فرداش هنوز بیدار بودم و چون درسش رسماً عذاب الهی بود و نمیخواستم بخونم، رفتم که برای هزارم پیامها رو چک کنم که با اون پیام کوتاه و ساده ولی سنگین روبهرو شدم. امیدوار بودم من اشتباه فهمیدهباشم، ولی خب، اشتباهی در کار نبود. هر کدوم از ماهایی که توی گروه بودیم و پیام رو خوندیم یه واکنش داشتیم... اولش همهمون شوکه بودیم. ولی یهکم بعدش یکی عصبی بود، یکی هنوز باورش نمیشد و یکی دیگه میخواست بدونه چرا.
من؟ من یه محلول از شوک و وحشت حلشده توی افسردگی بودم که گذاشتنش توی سانتریفیوژ. سعی کردم درک کنم... چون درواقع درک میکردم. من آدمیام که هر از گاهی از کل دنیای مجازی محو میشم. خیلی از دوستهای نزدیکم این دورهم رو دیدن -تقریباً همه ازش شاکی بودن. به اینکه «اگه وبلاگ و چنل رو ببندم و برم چی» هم چند باری فکر کردم. ولی فقط در حد فکر بوده؛ توی یه سری دورههای سخت، خیلی سخت که واقعاً تحمل کوچکترین مسئولیتی که ممکنه حتی برای یه لحظه از کنترلم خارج بشه رو نداشتم.
برای همین همون شب یه صدای بلندی توی سرم بود که میگفت، مخالفتی با این تصمیم از این آدم نیست. به دلایل مختلف قبول داشتم که حق با اون صداست. اول از همه، سوهو همیشه مالک اون مغازۀ جادویی بود؛ این تصمیم بیشتر از هر کس دیگهای حق اون بوده و هست و خواهدبود. دوم، ما صد/ دویست/ پونصد نفر رهگذر رودخونه بودیم، مشتری مغازه بودیم، مستأجر پناهگاه بودیم... ولی تمام سختی چرخوندنش به پای یه نفر بود؛ و تمام اون مسئولیتها رو تا جای ممکن بینقص به سرانجام رسوند تا مغازۀ جادویی همچنان همون پناهگاه امن برای ما صدها نفر بمونه. و سوم اینکه مطمئن بودم و هستم که این تصمیم همینطور یهویی و بیدلیل گرفته نشده. منظورم اینه که... خودتون یه لحظه بهش فکر کنین. چطور ممکنه همچین حرکتی از آدمی اونقدر مسئولیتپذیر و بالغ سر بزنه؟ احتمالاً مدتها بهش فکر کرده و بچهها، فکر کردن زیاد به یه چیز واقعاً آسون نیست... واقعاً درد داره.
همۀ اینها و حتی بیشتر از این از سرم میگذشت و قبولشون داشتم، ولی دونستنش جلوی فروپاشی روانی اون شبم رو نگرفت. چیزی رو گردن سایت نمیندازم. من اون موقع یه نوشابۀ دو لیتری بودم که مشکلات شخصیم تا خرخره پرم کردهبودن، همون موقعش هم داشتم سرریز میکردم. خبر بسته شدن سایت فقط یه قرص نعنا شد و صاف افتاد توی اون بطری دولیتری. بدون اینکه کنترلی روی خودم داشتهباشم ترکیدم.
وقتی این اتفاق برام میافته، خط فکریم یه چیزی تو مایههای نقشۀ متروهای توکیو میشه. اون شب هم مثل همیشه افکارم سریعتر و به هم ریختهتر از اون بودن که واقعاً بتونم بفهمم توی سرم چه خبره. ولی یه جمله رو خیلی خوب از اون موقع به یاد میارم: «سال پیش تقریباً تمام آدمهای امنم رو از دست دادم... فقط مکاهای امنم برام موندهبود. یعنی این تابستون قراره همۀ اونها رو از دست بدم؟»
فکر خالیش رسماً روانیم کرد. هر چیزی که مغازۀ جادویی رو ساختهبود برای مدتها آخرین دیوار دفاعیم بود. سدی که همیشه با اطمینان برمیگشتم بهش و خیالم راحت بود که فرو نمیریزه. یادم نمیاد چند بار موقع این پناه بردنها چیزی دربارۀ مشکلاتم گفتم. از وقتی یادم میاد اینطور بزرگ شدم که دردهام رو برای خودم نگه دارم؛ پس فکر نمیکنم زیاد بودهباشه. ولی هر چیزی که میگفتم، همینکه سوهو هیونگ جواب میداد یه چسب میاومد روی هر زخمی که داشتم.
برای همین فکر میکنم «پناهگاه» و «مکان امن» بهترین انتخاب براش باشن. این حسی بود که بهم میداد، یه بهشت موعود بود که من حتی بهعنوان یه گناهکار هم توش جایی داشتم و رونده نمیشدم. حقیقیترین آرمانشهر، هر پستش یه ساختمان بود و هر کامنت زیر پست یه پنجره به یکی از واحدهای اون ساختمان. هر مجتمع یه رنگ بود و همه به خونۀ هم رفتوآمد داشتن؛ همه به هم اعتماد داشتن؛ و همینطور به امنیت اون یوتوپیا.
تمام احساساتی که با فهمیدن اون خبر بهم هجوم آوردن، توی یه نقاشی جمع شدن. مثل همیشه راهی جز هنر -هر جور هنری- برای تخلیه و نشون دادن احساساتم بلد نبودم و نیستم. نقاشی حرفهای نیست، اصلاً و ابداً. درواقع اولین بار بود که توی گوشی آدم میکشیدم و حتی مطمئن نبودم دارم چی کار میکنم، ولی یهجورهایی کارهایی که کردم درست از آب دراومدن. این یکی از چیزهاییه که دربارۀ هنر دوست دارم. بعضی وقتها واقعاً لازم نیست بلد باشی یا بدونی داری چی کار میکنی. گاهی فقط لازمه خودت رو بسپری به احساسات عمیقت و بذاری اونها خودشون کنترل رو دست بگیرن و خودشون رو به زندگی بیارن.
منم اون شب همین کار رو کردم و نتیجهش یه نقاشی ساده و فسقلی بود که متأسفانه به دلایل امنیتی نمیتونم اینجا پستش کنم :)) ولی اگر خواستین، یه پیام بذارین، تو جوابش یه لینک میفرستم که بعد از یه روز منقضی میشه، از اونجا میتونین ببینیدش. نقاشی یه دختره که با میخهای بزرگ از جایی آویزون شده -هنوز دیوار پشت سرش رو نکشیدم- و بدنش زخمی و خونی شده. اون حسی بود که به زندگی داشتم و فهمیدن اون خبر، تصویرش رو توی ذهنم خلق کردهبود.
حالا که نقاشی رو به انتها رسوندم و دارم آخرین پست از سری پناهگاه روحم رو مینویسم، جای میخها کمتر درد میکنن. خونشون هم داره بند میاد. یهکم آرومترم. البته میدونم که وقتی فردا برسه زخمها قراره دوباره باز بشن و تا یه مدت خونریزی کنن. اما کمتر نگرانم. چون واقعیت اینه که، سایت قراره بسته شه، ولی مغازۀ جادویی من هنوز هست. توی همون اسکرینشاتهاست؛ توی همون آدمهایی که توی مغازۀ جادویی باهاشون آشنا شدم؛ توی همون اعتمادی که باعث شد به خودم پیدا کنم؛ توی همون بخش از شخصیت من که حاصل پارو زدن تا رسیدن به مغازۀ جادویی بود.
من هنوز راه ارتباطیم با سوهو هیونگ رو دارم و هر از گاهی بهش پیام میدم. میتونه مثل همون مقعها پیش بره، مکالمۀ ساده و احوالپرسی. فقط میخوام مطمئن شم که هست و آرزو کنم که خوب باشه و از پس همه چی بربیاد.
و برای اون قسمت از مغازۀ جادویی که از دست میدم؛ اون قفسهها که دیگه قرار نیست با شیشههای همیشه پر پوشیدهبشن؛ اون دیوارهای محکم که نمیذاشتن سایهای ازشون عبور و دوباره من رو تسخیر یا شکار کنه؛ اون گرد اکلیلی بنفشی که توی هوا بود و مسخ و مستم میکرد: ممنونم که وجود داشتین و دلتنگتون خواهمشد. مغازۀ جادویی من، پناهگاه روحم، یوتوپیای ذهنم، مکان امنم، ممنونم که گذاشتی بین قفسههات قایم بشم و از سایههام فرار کنم؛ ببخشید اگر آزارت دادم؛ و بدون که یه نسخۀ کوچکتر از تو همیشه توی قلب من زندگی خواهدکرد.
ساعت 03:33 سوم جولایه =) و نوشتن این پست بیشتر از بقیه طول کشید چون من با نوشتن هر پاراگراف مدام برمیگشتم و تجدید خاطره میکردم و از این به بعد هم این کار رو ادامه خواهمداد. چشمهام یهکم میسوزه، ولی وقتی دکمۀ ذخیره رو فشار بدم، با لبخند به خواب میرم. و برای این لبخند هم مثل تمام قبلیها ازت ممنونم، مغازۀ جادویی من.
امیدوارم که منم لبخندی به تو هدیه دادهباشم. بدرود، پناهگاه روحم~
Mini-fiction
🩶FULL🩶
Side Story to Deprived of Magic
نویسنده: Querencia
کاپل: جانگکوک × لونا
ژانر: عاشقانه × فانتزی × کمی انگست × برشی از زندگی
هشدار: ---
محدودیت سنی: +15
🔸️ دانلود در ادامۀ مطلب 🔸️
پناهگاه روحم
آدمهای مختلف، با فرهنگهای گوناگون، در بازههای مختلف تاریخ، توی نقاط متفاوت دنیا، اسمهای زیاد و متفاوتی به سرزمین ایدهآل بشر دادن: آرمانشهر، یوتوپیا، مدینۀ فاضله، هیچستان، نورلند، ناکجاآباد موعود، دریملند... اونقدر زیادن که فکر کنم اگر بخوایم اسمش رو از تمام کوچه پس کوچههای دنیا و از توی افسانههای محلی جمع کنیم، کل این پست فقط با اسمهاش پر شه. اما اسم سرزمین امن موعود روح من که توی 19 سالگی جسمم پیداش کردم، فضاییها بود.
یه مغازۀ جادویی بود که به اعتقاد من، باید توی زندگیت به نحوی گم میشدی تا بهش برسی. همیشه -خب، نه همیشه، ولی بیشتر مواقع- این تصور رو قبول داشتم که درستترین مکانها و راهها رو فقط وقتی میتونی پیدا کنی که قبلش گم شدهباشی. منم اون زمانی که سایت رو پیدا کردم، گم شدهبودم. توی سایههای خودم، توی افکار تاریکی که نسبت به خودم داشتم گم شدهبودم.
توی کوچه پسکوچههای ناامنی ذهنی سرگردون میچرخیدم. تقریباً کل وجودم سایه بود. بااینحال سایههای بیشتری هم دنبالم بودن. مثل اون صدای توی سرم که میگفت احمقم و هیچ وقت نمیتونم اون کاری که باید رو درست انجام بدم؛ یا اون ترس که اگه نمیتونم اون دختر خوبه باشم و کاری که ازم انتظار دارن رو انجام بدم، پس کیام و دارم چه غلطی میکنم؛ یا تیک تاک ساعت که هیچ وقت خفه خون نمیگرفت و همیشه مثل یه استاکر که قصد واقعاً مخفی شدن نداره پشت سرم میاومد و آرامش و حس امنیت رو ازم گرفتهبود.
همون موقع بود که به یه مغازۀ جادویی رسیدم و به محض اینکه دیدم درش بازه، به محض اینکه فهمیدم برای قبول کردنم اهمیتی به این نمیده که طی روز چند ساعت درس میخونم، یا چقدر سیاست و اقتصاد حالیمه، یا آشپز خوبیام یا نه، یا حرفگوشکنم یا سرتق، با کله رفتم تو. اونجا پر از قفسه بود که با شیشههایی با شکلهای مختلف و مایعهای با رنگهای مختلف پر شدهبودن. در همۀ شیشههام باز بود و کلی آدم دیگه هم اونجا بود که یه بطری رو خالی میکردن و سراغ بعدی میرفتن. اما اون مغازه جادویی بود، هیچ شیشهای واقعاً خالی نمیشد؛ هر کدوم همیشه آمادۀ سر کشیدهشدن بود.
منم به بقیه ملحق شدم. اولی رو با تردید مزه کردم. بردم توی یه دنیای دیگه و وقتی برگشتم، تازه متوجه شدم که سایهها بیرون در موندن و نمیتونن بیان تو. انگار اون مغازه یه ورد محافظ داشت که جلوی داخل اومدن اون تباهیهای مریضکننده رو میگرفت. شیشۀ بعدی رو هم بدون وسواس انتخاب کردم و سر کشیدم. یه طعم متفاوت داشت؛ یه دنیای متفاوت بود. از شیشههای چهارم-پنجم میدونستم که تمامشون اعتیادآوره، اما برام اهمیتی نداشت. به تست کردن هر شیشهای که به دستم میاومد ادامه دادم.
شیشۀ Dead Dolls یه صورتی چرک بود که طعم خون و آدرنالین میداد. معجون Pegasus رو توی یه شیشۀ شفاف به شکل اسب ریختهبودن، وقتی مزهش کردم حس این رو داشت که تمام اشکهای ریختهشدۀ چند ماه گذشتۀ خودم رو توش جمع کردهباشن. ظرف My King کوتاه بود و بعد از اینکه تمام شد هم تا مدتی مزهش رو روی زبونم حس میکردم. Red Fighter مثل آدامس جرقهای روی زبونم ترکید و جرقههاش برای چند ساعت کل رگهام رو پر کردن. همینکه اثرش رفت و از اون دنیا و از روی ابرها اومدم پایین، رفتم سراغ شیشۀ جفتیش.
طعم Stockholm برام زیادی جدید و متفاوت بود. و شیشۀ بزرگی هم داشت. برش داشتم و رفتم یه گوشۀ مغازه قایم شدم. آدمها میاومدن و میرفتن. فکر کنم یه سوراخ ریزی توی زمین یا دیوار اون گوشهای که نشستهبودم هم وجود داشت؛ سایهها سعی کردن از اون سوراخها سراغم بیان، اما من داشتم یه قلپ یه قلپ معجونم رو بالا میرفتم و اصلاً صدای سایهها رو نمیشنیدم. چند روز طول کشید تا اون شیشه رو تمام کنم و تا مدتها بعدش روی ابرها نگهم داشت. سرمست شدهبودم.
بعد از اون کمی درمورد انتخاب شیشههام وسواس به خرج دادم. دلال که یکی بود، بیشتر به سازندۀ معجون نگاه کردم. چندتا سازندۀ موردعلاقه هم پیدا کردم. وقتهایی که صدای پای آدمهای واقعی میاومد، سریع از مغازه میزدم بیرون. سایهها میپریدن بغلم و منم که مجبور بودم ماسک همیشگی رو روی صورتم نگه دارم، بدون مقاومت سایههام رو بغل میکردم و دوباره سرگردون میشدم. دورۀ خوبی بود. دورۀ عجیب خوبی بود.
مزه کردن شیشههای مختلف یادم آورد که خودم هم زمانی معجون میساختم. البته من هیچ وقت دلال پیدا نکردم. کلاً یه مشتری داشتم. یه دوست خیلی نزدیک که تمام درفتهای اول پر از نقص رو خونده و از صمیم قلب بهشون عشق ورزیده و من رو تشویق کردهبود. اما برای منی که ابزار معجونسازیم رو از دست دادهبودم و با شرط و شروط میتونستم بهشون دسترسی داشتهباشم، بیشتر تبدیل به یه رؤیای قدیمی شدهبود که هر از گاهی توی سر مرورش میکردم.
کمکم اعتیادم ضعیفتر شد. به خودم برگشتم. سعی کردم یه جور تعادل بین دنیای واقعی و مکان امنم پیدا کنم. بیشتر صبح رو فیکشن میخوندم. بعد از ظهر تا نزدیکهای شب درس. همچنان گزارش دروغ میفرستادم. دیگه اهمیت چندانی به برنامه نمیدادم. با خیال راحت با سرعت خودم پیش میرفتم. دقیقاً اون روزهایی که برام سختتر میگذشت، برمیگشتم سراغ مغازۀ جادوییم. چهارشنبه شبها معمولاً اینجوری بود. چهار ساعت کلاس ریاضی و بلافاصله بعدش چهار ساعت کلاس فیزیک داشتم که تا ساعت 12 شب طول میکشید. بعضی شبها وقتی کلاس تموم میشد انقدر سرم درد گرفتهبود که گریهم میگرفت. اما شب به خیر میگفتم، کولر رو روشن میکردم تا اتاق یخ کنه و خودم میخزیدم زیر پتو. تبلت قاچاقیم رو برمیداشتم و دوباره پرواز میکردم به مغازۀ جادویی، به فضاییها، به پناهگاه روحم.
اوضاع همینطوری پیش رفت. کنکور دادم و مطمئناً بعد از چندین ماه گزارش دروغ فرستادن برای مشاورم، اون نتیجهای که همه ازم انتظار داشتن نگرفتم. اما نکته اینجاست که من کنکور دادهبودم؛ این یعنی سه ماه استراحت، مخصوصاً که نتیجۀ اولیۀ کنکور هم دیرتر از سالهای قبل اومدهبود. خانوادهم بیشتر از من نگران بودن. من برگشتهبودم خونه و دوباره دستم به ابزارم رسیدهبود و داشتم یه معجون جدید درست میکردم. رسماً به هیچی جز اون اهمیت نمیدادم. میدونستم که قرار نیست مثل معجونهای قبلیم باشه. متفاوت بود، خاص بود و به نظر خودم میتونست اعتیاد شیرینی بیاره. با جون و دل نوشتم،به جای انگشتهام، با هر رگ و مویرگ قلبم نوشتم. معجون نوم یه شیشه به شکل قلب بود که با خون تلخ و شیرین پر شدهبود و هر یه پارتی که مینوشتم یه شکوفۀ نو توش ظاهر میشد.
البته، در کلام انقدر ساده و سریع بود. در واقعیت چند ماه طول کشید و توی اون چند ماه کلی اتفاقات دیگه افتاد. مهمترینش یه اسبابکشی بود که از خیلی جهات آزارم داد. ده سال بود که از شهر خودمون رفتهبودیم اهواز. دلیل رفتنمون به اهواز چند سالی بود که دیگه وجود نداشت. اما چند نفر اصرار داشتن که یه اسبابکشی شهر به شهر دیگه به درس من آسیب میرسونه. پس بهتره تا زمانی که درس من تمام شه، خوزستان بمونیم. من هم خوشحال بودم، هم ناراحت. خوشحالم بودم چون شهر خودم رو بیشتر دوست داشتم: تمیزیش رو، کوچک بودنش رو. ناراحت بودم چون توی اهواز دوستهای عزیزی پیدا کردهبودم که نمیخواستم ازشون دور بیفتم (نوشتنش حس تمسخرآمیزی داره. چون حالا نزدیک یک سالی هست که ارتباطم رو باهاشون قطع کردم).
اون تابستون، چندین بار بحثش به طور جدیتر از قبل مطرح شد. همون چند نفر به همون دلیل لطمه خوردن به تحصیل من روی انجام نشدنش پافشاری کردن. تابستون تمام شد. من دوباره یه پشت کنکوری بودم و برگشتم خونۀ خالم. همون روتین قبلی، فقط بدون مشاور. خوشحالم که دیگه اصراری بهش نکردن. درگیر یه سری مسئله بودم که ذهنم رو درگیر کردهبود و نمیخواستم با کسی درموردش حرف بزنم. آخرین چیزی که توی اون اوضاع نیاز داشتم، یه نفر بود که هر شب بهم بگه کندم و از بقیه عقبم و باید بیشتر تلاش کنم.
اون بار بهتر تونستم به یه تعادل برسم. از صبح درس میخوندم و شب زودتر تمام میکردم تا به نوشتنم برسم. اما بعد اون بمب لعنتی ترکید. نزدیک تاریخ قرارداد شدهبودیم و صاحبخونه گفت میخواد خودش بیاد توی خونه و باید خالی کنیم. توی شهر خودمون، خونۀ خودمون دست مستأجر بود و هنوز چند هفتهای موندهبود تا بتونیم ازش بخوایم خالی کنه. خیلی یهویی خودم رو وسط یه موقعیت جالب پیدا کردم.
داشتم اتاقم رو میچیدم توی کارتن و آدمهایی که اصرار داشتن اسبابکشی به درسم لطمه میزنه، خیلی یهویی یه تغییر موضع 180 درجهای دادهبودن و معتقد بودن اینطوری برام خیلی بهتر شد. الان حتی یادم نمیاد دلیلشون برای توجیه این یکی ادعا چی بود. اهمیتی هم نداره. مثل همیشه بقیه زدن و من رقصیدم. و اون بین به نوشتن هم ادامه دادم. هنوز هم گاهی یه شیشه از مغازۀ جادویی برمیداشتم، ولی خیلی کمتر از قبل. بیشتر با صاحب مغازه حرف میزدم. از هر دری. اون هم مثل همیشه با مهربونی و زیرکی و بانمکی جوابم رو میداد و من بدون اینکه معجونی خوردهباشم، بیشتر از قبل معتاد اونجا شدم.
اسبابکشی کردیم. شهر بزرگتر و پرجمعیتتر شدهبود. بهخاطر آلودگی زیاد هوا، دیگه نمیتونستم مثل وقتی بچه بودم از پنجرۀ اتاقم ستارهها رو نگاه کنم. احمقانه و کمی هم ناراحتکننده، حتی با آسمون بدون ستاره هم خو گرفتم. و بالأخره بعد از چند ماه تونستم لاوسیک رو تمام کنم. کی؟ اواسط دی ماه.
همون زمانها بود که وبلاگ رو درست کردم. چقدر Querencia، سرزمین جادو و جادوگرها، با سیالندی که حالا بهش تبدیل شده فرق داشت :)
این یکی رو به وضوح یادمه. دقیقاً شب قبل از کنکور دی ماه بود که توی سایت مونی کامنت گذاشتم تا برای لاوسیک نوبت آپ هفتگی بگیرم. ترس داشتم. خیلی خیلی. همیشه وقتی خیلی ترسیدهم کارهای شجاعانه میکنم. نوبت گرفتنم هم به نظر خودم شجاعت اون شبم بود. داشتم به انتخاب و اختیار خودم چیزی که خلق کردهبودم رو در دسترس دیگران قرار میدادم تا قضاوتش کنن. همیشه از قضاوت وحشت داشتم؛ مخصوصاً درمورد هنرم... آدمها گاهی در اون مورد دلسردم کردهبودن. مطمئن نبودم اگه بیشتر از اون دلسرد میشدم دوباره به هنر رو میکردم یا نه. و من همیشه خودم رو با علاقهم به هنر تعریف کردم و شناختم. نمیدونستم اگر به هر نحوی چیزی خلق نکنم، باید چی کار کنم و کی باشم.
اون علاقه تنها چیزی بود که دنیای مسئولیت و بزرگسالی و هیچ کدوم از بزرگسالهای دورم با وجود تلاشهاس سخت و ستودنیشون نتونستهبودن ازم بدزدن. اگر چند وقتی باشه که این اطراف میگردین، شاید متوجه شدهباشین که من زیاد دربارۀ قدرتم توی تصور کردن و تصویرسازی چیزهای غیرواقعی حرف میزنم (گاهی حتی دربارهش #نارسیسیا میشم). اما هنوز هم نمیتونم منی رو تصور کنم که به هنر علاقه نداشتهباشه. بدون خلق کردن -چه با رنگ باشه، چه با گل و پارافین و کاموا، چه کلمات- من هیچی نیستم، وجود ندارم. نمیخوام هم وجود داشتهباشم.
چند روز بعد از کنکور بود که مونی جواب رو داد. بیاغراق میتونم تو این مدت هر ساعت سایت رو ریفرش میکردم تا جوابش رو ببینم. لاوسیک رفتهبود توی لیست. مورد آخر یه لیست 100تایی بود. مشخص بود باید حالا حالاها صبر کنم. ولی مشکلی نداشتم. من رو دو تا زن، دوتا مادر بزرگ کردن؛ یکی از چیزهایی که خوب یادش گرفتهبودم، شکیبایی بود.
اما اینکه توی یه چیزی خوب باشی، لزوماً به این معنی نیست که دوستش داری. قبلاً هم گفتم که از انتظار کشیدن بیزارم. پس فقط منتظر نموندم. بین صحبتهام با ددی گفتم که میخوام یه وانشات بنویسم و اون با مهربونی همیشگیش تشویقم کرد. اولی رو خیلی زود تحویل دادم. اونموقع روی وبلاگ خودم داشتم «سرمستکننده» رو آپ میکردم که وسطهاش متوقف شد. به خاطر اون و خط داستانی سوپر کلیشهایش چندتایی بازدیدکننده داشتم که بیشتر از حرف زدن با من، برای خوندن فیک اینجا بودن. بعد از آپ کردن اولین وانشاتم، قسمت صندوق درخواست رو راه انداختم و اولین درخواستی رو گرفتم. خیلی زود نوشتم و آپش کردم.
توی فضاییها اوضاع دیدنی بود. از اینکه اولین وانشاتم شب اول 4 تا کامنت گرفت مثل چی ذوق کردهبودم. روز بعد که رفتم و کامنتها بیشتر شدهبود، انگار یه نفر ستارههایی که از توی آسمون ناپدید شدهبودن رو با سرنگ توی رگهام تزریق کرد. معلوم شد تمام ترس و نگرانیهام بیجا و بیخود بود. بیشتر از اونکه دلسرد بشم، دلگرم شدهبودم؛ اونقدر که قلبم داشت ذوب میشد. ایدههای بعدی هم خیلی زود راه خودشون رو به ذهنم باز کردن. تند تند مینوشتم و هنوز یکی رو تمام نکرده به فکر داستان بعدی بودم. وقتی میخواستم پوسترها رو آماده کنم، اول آدرس سایت فضاییها رو میزدم بعد مال خودم رو. از وانشات به مولتی رسیدم، بعد مینی و بعد هم فیکشنهای طولانیتر.
میزان فعالیتم همیشه با حس و حالم یه جور ارتباط خاص داشت. وقتهایی که حس خاصی نداشتم، فقط توی کامنتها پرسه میزدم. حرفهای بقیه رو میخوندم یا به هیونگ پیام میدادم. همون موقعها که تصمیم گرفتم با یه لقبی که خودم بهش دادم صداش کنم. «سوهو هیونگ»، سوهو به معنی فرشته بود و این غریبه هم فرشتهای که خودش نمیدونست من رو از چه مردابی بیرون کشیده -جدا از داستان کنکور، درمورد مسائل شخصی و احساسیم که اینجا نگفتم هم حرف میزنم. وقتهایی که حالم خیلی خوب یا خیلی بد بود، فعالیتم بیشتر بود. چند تا کار پشت سر هم میدادم برای آپ شدن. سریعتر مینوشتم. تندتر تایپ میکردم. انگار توی یه قایق داغون وسط رودخونه بودم و سایهها هم پشت سرم؛ هر بار که انگشتم دکمۀ کیبورد رو فشار میداد پارو میزدم و از سایهها فرار میکردم.
و همیشه چیزی که اون طرف رودخونه انتظارم رو میکشید، درهای باز یه مغازۀ جادویی بود. پناهگاه امنم که من دیگه سراغ شیشههاش نمیرفتم. دیگه معتاد معجونهاش نبودم. حالا دیگه به خود قفسهها، به در و دیوارهای مرمری و سفیدش، به مشتریهای دیگه، به مغازهدار مهربونش که در چشمم از محترمترین آدمها بوده و هست و خواهدبود، به گرد اکلیلی بنفش رنگ محبت و مهربونی که توی فضاش پخش شدهبود اعتیاد داشتم.
اونجا با آرامش نفس میکشیدم و خیالم تخت بود که این مغازه همیشه ته رودخونهست، همیشه درش به روم بازه. اما الان ساعت 03:03 نیمهشبِ جولایه. من سخت نفس میکشم چون دوباره راه گلوم بستهست و دارم مثل دیوونهها به هر شیشهای که به دستم میرسه چنگ میزنم و اون رو توی کیفم میریزم. حس این رو داره که دارم از مغازۀ جادوییم دزدی میکنم. اما من فقط میخوام نگهش دارم. میخوام به تنها چیز امنی که توی این دورۀ سخت برام مونده چنگ بزنم و سعی کنم نگهش دارم... اما میدونم که تصمیم آسونی برای ددی نبوده. پس سعی میکنم دستهام رو عقب نگه دارم. به چنگ زدن به شیشهها و نگه داشتنشون پیش خودم اکتفا میکنم.
از کامنتها کلی اسکرینشات دارم و اینکه میدونم در نهایت این تنها دارایی من از پناهگاه روحمه جوری غمگینم میکنه که برای افسرده بودن برای باقی عمرم به هیچ اتفاق بد دیگهای نیاز ندارم. سه روز دیگه 4ام جولایه و من بعد از این قراره این آهنگ رو حس کنم. همیشه از حس کردن آهنگها بیزار بودم. ترجیح میدم فقط بشنومشون و ببینمشون و بفهممشون. اما حس کردن درد داره. و متأسفانه به نظر میاد من قراره آرزوی بیحسی محض و همیشگی رو با خودم به گور ببرم.
ممنونم که وجود داشتی. ممنونم که اجازه دادی پیدات کنم. ممنونم که درهات بدون هیچ تبعیضی به روی من و بقیه باز بود. ممنونم که از سایههای خودم نجاتم دادی و ممنونم که گذاشتی دوستهای جدید پیدا کنم. ممنونم که بهم دنیاهای دیگه رو نشون دادی و این شجاعت رو بهم دادی که دنیاهای خودم رو با دیگران به اشتراک بذارم. برای اینکه خون و اشکهام رو توی شیشههای قشنگ جمع کردی و توی قفسههای زیبا و پیچیدهشده در پیچکهای رزت چیدی ممنونم. برای اینکه گذاشتی بخشی ازت باشم ممنونم.
ممنونم و بااینکه هنوز هم مطمئن نیستم واقعاً براش آماده باشم، برای خداحافظی باهات برمیگردم.