
Salutation the Haven of My Soul
درود، پناهگاه روحم
من هیچوقت اهل سالگرد و ماهگرد و... نبودم. همیشه توی به یاد آوردن تاریخهای مهم ضعیف بودم. کسایی رو هم بهخاطر این ضعف روانیم رنجوندم چون تولدشون رو فراموش کردم. وقتی بحث چیزهایی مثل سالگرد میشه، تبدیل میشم به یکی از آلفاهای سرد فیکهای کلیشهای که تا سر حد مرگ ازشون متنفرم. بهخاطرش از خودم هم متنفرم. مخصوصاً وقتی روز تولدم میرسه؛ یه سالگرد دیگه، مخصوص خود من!
بهخاطر این موضوع، نمیتونم برای هیچ کدوم از اتفاقاتی که در پارگرافهای بعدی میگم هیچ تاریخی تعیین کنم. و به نظرم نیازی هم نیست. این ژورنال احساسات منه؛ و من هیچوقت ایدۀ بستن ارزش خاطراتمون به تاریخها رو درک نکردم. نمیفهمم چرا یه سری عدد روی کاغذی که بهش میگیم تقویم علامت میزنیم و بعد با توجه به اینکه کدوم اتفاق قدیمیتر بوده و چی بیشتر طول کشیده ارزش روانی و احساسی اتفاقات رو تعیین و با هم مقایسه میکنیم.
راستش خودم مطمئن نیستم چی دارم میگم. ولی فکر کنم منظورم اینه که... من نمیتونم تنها کسی باشم که زمان با توجه به احساسات براش متفاوت میگذره، مگه نه؟ همۀ ما این تجربه رو داشتیم که روزهای زجرآورمون طولانیتر از روزهای آروممون باشن. نه؟ اگر کسی روحمون رو لمس کردهباشه چه اهمیتی داره که سه سال پیش بودهباشه یا پنج سال، و دقیقاً توی چه تاریخ و چه ساعتی؟ اگر زخمی روی قلبمون خراش عمیقی انداختهباشه، هر روز هفته و هر هفتۀ ماه و هر ماه سال اونجاست، نه فقط توی روز سالگرد چاقو خوردن قلبمون. این فلسفه که توی این سالگردها به اون آدم مهم نشون میدیم که از بودنش توی زندگیمون قدردان و متشکریم و چیزهایی از این قبیل... ولی اگر باقی 364 روز سال رفتارمون جوری باشه که احساس نکنه بودنش ارزشی داره، اون یه روز بیشتر شبیه یه رفع تکلیف از روی زور و اجبار به نظر میرسه؟
نمیدونم. امشب تقریباً هیچی نمیدونم. چیزهای خیلی کمی میدونم. یکیش اینه که تمام چیزهایی که بالاتر گفتم ممکنه بهخاطر کمبودها و ضعفهای احساسی خودم باشه. چیز دیگهای که میدونم اینه که این پست رو برای صحبت دربارۀ اون ضعفها درست نکردم. پس همینجا این بحث دوستنداشتنی رو خاتمه میدم و میرم سراغ موضوع اصلی این پست، چیز دیگهای که میدونم: من برای خداحافظی با پناهگاه روحم آماده نیستم، ولی چارهای جز بدرود گفتن هم ندارم.
مطمئن نیستم فقط بهخاطر این موضوع باشه، ولی هنوز شروع نکرده ته زبونم سنگینه، انگار یه قلوه سنگ افتاده ته حلقم. با هر دم، مانیتور یه کم تار میشه و با هر بازدم اشکها برمیگردن عقب و دوباره واضح میبینم. این روزها دلایل زیادی برای اینجوری شکستن توی تنهایی اتاقم دارم. اونقدر که بعضی شبها بدون اینکه بدونم برای چی، میشکنم. اما الان دلیل اصلیم از دست دادن یه پناهگاه عزیزه (باورم نمیشه میخواستم این سه جملۀ آخر رو پاک کنم چون دلم نمیخواد با چنین چیزهایی برای خودم ترحم بخرم. خودت رو جمع کن. ما با هم دربارۀ سانسور کردن افکارمون توی سیانیکل صحبت کردهبودم؛ این کار رو نمیکنیم. همه چیز رو میریزیم بیرون. این ژورنال منه. احساسات منه. منِ بدون ماسکی که جلوی آینه ایستاده. به درک اگر این فکرها و احساسات توی سایه افتادن. اونها هنوز هم بخشی از اون آدم جلوی آینهان، چه دوستشون داشتهباشی چه نه).
خیلی خب. لعنت به همه چیز. از اول شروع میکنم. اولین باری که توی اینترنت سرچ کردم «فن فیکشن بی تی اس» باید پاییز 1400 میبود. این تاریخ گنگ و کلی رو یادمه چون تازه وسیله جمع کردهبودم و رفتهبودم خونۀ خالهم. دلیل؟ پشت کنکوری بودم و باید درس میخوندم. خالهم هم معتقد بود که وقتی اونجا باشم، حواسش بهم هست که تنبلی نکنم و درسها رو پشت گوش نندازم و وایفای خونۀ اونها سرعت بالاتری داشت که برای کلاسهای فوق مهمی که برداشتهبودم مناسب بود. درست به همون اندازهای که اونها میخواستن موفقیت من رو توی کنکور تجربی ببینن، منم دوست داشتم رضایت و افتخار اونها با دیدن موفقیتم رو ببینم. پس بدون شکایت کیف جمع کردم و از اتاق عزیزم جدا شدم؛ بااینکه همیشه راه و روش خودم رو توی کارها ترجیح میدم، به اصرار خالهم یه مشاور تحصیلی گرفتم تا برام برنامه تعیین کنه.
یه اتاق برای خودم داشتم که هیچ وسیلهای که ممکنه حواسم رو پرت کنه توش نبود. یه تخت تکنفره، میز تحریر و میز توالتی که به جز چندتا شیشه عطر چیز خاصی روش نبود. دیوارها کاغذ دیواری با راه راه ظریف شیری و صورتی پاستلی داشتن که عاشقش بودم. فقط یه ساعت دیواری چوبی و پاندولدار به از دیوارها بود که اون رو هم بعد از رسیدن من اونجا زدهبودیم تا من حواسم به ساعت درسهام باشه. گوشیم رو باید تحویل میدادم چون خالهم میخواست مطمئن شه حواسم پرتش نمیشه؛ شرط اول تمرکز خارج کردن همۀ عوامل حواسپرتی از کادره. توی بازههای استراحت بین درسهام و شبها بعد از تمام شدن برنامهم میگرفتمش، گزارش میدادم و بعد میتونستم با خیال راحت هر کاری میخوام باهاش بکنم. در کل، توی یه خونۀ پر از آرامش و بدون سروصدای اضافه بودم و کاملاً توش راحت بودم، هر چی نباشه داریم راجعبه خونۀ خاله حرف میزنیم ها!
خلاصه که برای درس خوندن جای بینظیری بود. خانوادهم هر چند روز یه بار میاومدن اونجا و منم آخرر هفتهها برمیگشتم یه سری به خونه میزدم. برنامۀ درسی هم ساده بود. مشاور یه جدول هفتگی ارسال میکرد که توش همه چی تعیین شدهبود: اینکه از چه ساعت تا چه ساعتی باید چه درسی بخونم؛ کدوم مبحث رو باید کار کنم؛ چه تعداد تست باید ازش بزنم. در نهایت هر شب یه گزارش از اینکه چقدر طبق برنامه پیش رفتهبودم و تعداد تستهای درست و غلطی که زدهبودم میفرستادم و مشاورم بررسی میکرد تا ببینه توی چه وضعیتم. به شکلی دلسردکننده، من خیلی زود به مرحلهای رسیدم که مشاورم معتقد بود دارم کند پیش میرم و «از بقیه عقبیم». ممکنه بعضیها با خوندن چنین چیزی چشم بچرخونن که این چه فکریه و... . ولی واقعیت اینه که کنکور واقعاً یه مسابقهست، با استانداردهای سخت برای تعیین برنده؛ و بله، برنده و بازنده وجود داره. از همۀ کسایی که ممکنه با این حرف دلسردشون کردهباشم عذر میخوام. شاید برگردم و این تیکه رو ادیت کنم. شاید هم نکنم.
به هر حال. برنامه سنگینتر شد. حالا باید سریعتر پیش میرفتم تا بتونم خودم رو به بقیه برسونم و بعد ازشون جلو بزنم. برنامه این بود. ولی من کشش اون برنامه رو نداشتم. اگه میتونستم با اون سرعتی که مشاور ازم انتظار داشت درس بخونم که اصلاً عقب نمیافتادم، میافتادم؟ حالا ازم انتظار داشتن حتی سریعتر از اون بخونم تا بتونم عقبافتادگیها رو هم جبران کنم. نتیجهش دقیقاً برعکس چیزی بود که مشاور «مطلوب» میدونست. به جای اینکه بزنم جلو، بیشتر و بیشتر از برنامهای که برام تعیین میشد عقب افتادم. چند باری توی تماسی که برای گزارش کلی هفتگی داشتیم از مشاورم خواستم برنامه رو سبک کنه. بار چهارم میخواستم خودم رو خفه کنم. احساس احمق و بیمصرف و ضعیف بودن میکردم. همهش چشمم به اون ساعت دیواریه بود. «زود باش، فقط 50 دقیقۀ دیگه تا تموم کردن این دو تا گفتار زیست وقت داری»، «لعنتی. چرا این چندتا فرمول شیمیایی و خواصشون رو نمیتونی حفظ کنی؟ داره تمام وقتت رو میگیره»، «ساعت هشت فاکی شبه و از سه تا بخش فیزیکی که توی برنامه بود فقط تونستی دو بخش رو بخونی و تستهای یکیش رو بزنی. واقعاً آفرین!» و هزارتا چیز این مدلی.
به اعتقاد خودم، از همون زمان بود که روی صدای ساعت حساس شدم. صدای تیک تاک روانیم میکنه. یه زمانی دوست داشتم دکور اتاقم رو که عوض کردم، چندتا ساعت دیواری بگیرم که هر کدومشون زمان یکی از شهرهای موردعلاقهم توی دنیا رو نشون بده (اون زمان شهرهای توی لیستم شامل شاهینشهر، توکیو، مادرید و میلان بود). اما وقتی بعد از اون کنکور برگشتم خونه، دیگه هیچ ساعتی توی اتاقم نگه نداشتم. ساعت رو میزیم رو خیلی دوست داشتم، ولی وقتی موقع بازی پسرخالۀ دو سالهم شکست، نه تعمیرش کردم نه جایگزین. فقط انداختمش دور. چند سالی هست که ساعت مچیهام باتریشون تمام شده و نبردمشون برای تعویض باتری. فقط برای استایل ازشون استفاده میکنم.
اصل برنامۀ درسی از ساعت 8 صبح تا 8 شب بود. ولی به جایی رسیدیم که مشاور گفت اگر نتونستهبودم برنامه رو تمام کنم، اشکال نداره بیشتر از اون تایم ادامه بدم. تا جایی که میتونستم ادامه میدادم تا به برنامه برسم. بیشترین حدش تا ساعت 10 بود. بیشتر از اون واقعاً نمیتونستم چون باید میخوابیدم که صبح بعد به موقع بیدار شم و شروع کنم. انتظار میرفت اینجوری اوضاع بهتر شه، ولی نشد. درسته که میرسیدم چیزهای بیشتری رو به برنامه برسونم، اما کیفیت کارم بهخاطر خستگی اومدهبود پایین، حتی با اینکه تعداد استراحتهای کوتاه بین درسیم رو بیشتر کردهبودم تا مغزم آب روغن قاطی نکنه. تعداد تستهای غلطم که قبلاً توی 50 تا تست، بیشتر از 5 نمیشد، رسید به 10-12 تا. فکر کنم مشخص باشه که مشاورم از موضوع راضی نبود.
هر آخر هفته از مباحثی که باید اون هفته میخوندم توی یه سایتی که مشاورها بهش دسترسی داشتن و آزمون رو تعیین میکردن امتحان میدادم. اینطوری مشخص میشد عملکرد کلی چطور بودده و برای هفتۀ آینده، اول روی ضعفهام توی مباحث قبلی کار میکردم. یه بار بعد از یکی از این آزمونها، توی تماس آخر هفته، مشاورم خواست با خالهم هم صحبت کنه. خالهم رفت توی آشپزخونه و منم موندم توی اتاق تا وانمود کنم برام مهم نیست. اما چسبیدهبودم به در و سعی میکردم صدای لعنتی پاندول ساعت دیواری رو نادیده بگیرم تا شاید بتونم چیزی بشنوم. اما بیشترین نتیجهای که گرفتم، تشخیص «آره»، «درسته»، «متوجهم»، «من حواسم هست، همه چیز رو طبق برنامه انجام میده و کلاسهاش رو میره» از طرف خالهم بود. مشخصه که اصل موضوع از اون طرف خط گفته میشد که من نمیتونستم بشنوم. احساس استنلی پاینز رو داشتم توی قسمت 12 فصل 2 انیمیشن آبشار جاذبه، وقتی پدر و مادرش توی دفتر مدیر بودن و اون پشت در گوش ایستادهبود و میشنید که مدیر میگه اون هنر بکنه بتونه دبیرستان رو تمام کنه. فکر کنم بهتره این قسمت رو با گفتن اینکه حس مزخرفی بود ببندم.
ترتیب محض اتفاقات رو یادم نمیاد. ولی اگه قرار بود این رو به شکل یه فیک بنویسم، میگفتم جایی بین این تماس -که خالهم هیچوقت نگفت توش چه حرفهایی رد و بدل شده- و تماسش با اون یکی خالهم بود که اولین قدم رو توی راه فرار از برنامۀ مشاور برداشتم. تازه یکی از درسها رو تمام کردهبودم و میخواستم از اتاق برم بیرون. ولی اسم خودم رو که شنیدم صبر کردم. گوش وایسادن چیزی نیست که بهش افتخار کنم؛ ولی به نظرم خیلیها وقتی اسم خودشون رو اتفاقی بین مکالمۀ دو نفر دیگه بشنون کار مشابهی میکنن. نمیدونم و یادم نمیاد دقیقاً چی میگفتن، تنها چیزی که یادمه یه جملۀ ساده بود که یه چیزی رو توی سینهم شکوند؛ و نه، اون چیز قلبم نبود. احتمالاً یه جور امید بود، احتمالاً ذوقم برای دیدن افتخار اونها نسبت به خودم بود، احتمالاً یه بخش کوچک -خیلی خیلی کوچک- از کریستال تمایلم به دختر خوب و مطیع بودن بود. «بعضی روزها یهکم تنبلی میکنه ولی فعلاً خوب داره پیش میره».
بیخیال بیرون رفتن از اتاق شدم. اولش خیلی سمج سعی کردم همزمان با گریه به درس خوندن ادامه بدم، چون یه نقاشی بچگانه و ساده به میز چسبوندهبودم که دقیقاً احساس اون زمانم به کل زندگیم بود. هنوز هم دارمش، الان که دارم این رو مینویسم، نقاشی بیچارهم تک و تنها توی یه اتاق که واقعاً میشه با متروک توصیفش کرد، تک و تنها به دیوار کنار تختم چسبیده. همون نقاشیای که اول همین پست آپلود شده. نوشتۀ روش همچین معنیای میده: «همه چیز من رو میترسونه ولی باز هم انجامش میدم. احتمالاً با سرعت خیلی کم، در حال گریه کردن. اما این هنوز هم تلاش حساب میشه». فکر کنم معلوم باشه که چرا قسمت «احتمالاً با سرعت خیلی کم» اولین چیزی بود که توی اون موقعیت توجهم رو جلب کرد :)
بههرحال، نتونستم و بیخیال شدم. اون شب فقط گریه کردم و نرسیدم بقیۀ برنامه رو کامل کنم. اما از اینکه دوازده ساعت درس خوندنم کافی نبود و هنوز عقب بودم بیزار بودم؛ از اعتراف کردن شبانه به اون موضوع هم همینطور. فکر کنم اون اولین باری شد که شب به مشاور گزارش دروغ دادم و به شکل احمقانه و همزمان تمسخرآمیزی آسون بود. فقط کافی بود جلوی هر درس سه تا عدد رندوم بزنم: تعداد تستهای درست، تعداد تستهای نزده، تعداد تستهای غلط. تازه کنترل اینکه وانمود کنم درصدم چقدر شده هم دست خودم بود. دفعۀ بعدی که رفتهبودم خونه، یه تبلت قدیمی رو از اعماق کشو بیرون کشیدم که حتی خودم هم فراموش کردهبودم هنوز دارمش، چه برسه به بقیه. واقعاً امیدی به روشن شدنش نداشتم چون قبلاً یه دور خرد شدهبود. وقتی شد، واقعاً حس معجزه داشت.
قایمکی بردمش خونۀ خالهم. تازه فهمیدم اینکه خالهم هیچوقت بیدلیل نمیاد توی اون اتاق تا مبادا تمرکز من رو به هم بزنه چه نعمتیه. یه سال قبل از اون خودم شروع کردهبودم سناریو و فیکشن نوشتن ولی همهش در حد تفریح خیلی آبکی بود و هیچ کدوم کامل نشدن. هرچند که واقعاً دارم به کامل کردن اولین فیکشنم، مثلث مهتاب فکر میکنم. بگذریم. زیاد فیکشن نخوندهبودم و اونهایی که خوندهبودم هم همگی فایلهایی بودن که دوستم از قبل ذخیره داشت و فلشش رو بهم قرض دادهبود. هیچ ایدهای نداشتم از کجا باید فیکشن جدید گیر بیارم. پس با کلی تردید رفتم توی اینترنت و سادهترین چیزی که میشد رو سرچ کردم: فن فیکشن بی تی اس. خیلی از شما بهتر از خود من میدونین اولین نتیجهای که بالا اومد چی بود :)
پای من برای اولین بار به سایت فضاییها باز شد. اون موقع شکل و شمایلش خیلی با الان فرق داشت؛ ولی همیشه به همین زیبایی بود و برای یکی مثل من که آشنایی چندانی با وبلاگهای بزرگ و شخصیسازیشده نداشت، واقعاً باعظمت جلوه میکرد. اول پستهای صفحۀ اول رو زیر و رو کردم. اون پست خوشامدگویی مثل یه فرش قرمز بود که اون روز با عذاب وجدان روش راه رفتم. میدونستم باید در حال درس خوندن باشم، ولی دلخورتر و خستهتر از اون بودم که کاری که باید رو انجام بدم. بارها، برای مدتها، به دلایل مختلف این ترکیب مرگبار رو تجربه کردم: خستگی و دلخوری. یه جهنم واقعیه.
اولش یه کم گیج بودم و نمیدونستم باید کجا برم. فیکها و وانشاتهای صفحۀ اول رو خوندم و تازه فهمیدم یه بخشی هست برای فیکشنهای فولشده. رفتم اونجا و هر چی تونستم رو از اولیهای لیست دانلود کردم و پشت سر هم خوندم. لذت و سبکی اون استراحت خاص واقعاً به تنم چسبید، حتی بااینکه با میزان بالایی حس گناه همراه بود. اعتیادآور بود. با کمال میل ادامه دادم. اونقدر ادامه دادم تا حس گناه کمکم ناپدید شد. دست من هم توی فرستادن گزارشهای جعلی از درس خوندنم سریعتر شد. یه روزهایی کلاً درس نخوندم، ولی وانمود کردن بهش رو کنار نذاشتم.
یا روی تخت درازکش بودم و سر صحنههایی پاهام رو با هیجان به تشک میکوبیدم؛ یا پشت میز نشستهبودم و کتابهای تست الکی جلوم باز بودن و خودکارهام رو هم مثل همیشه پخش کردهبودم تا طبیعی به نظر برسه؛ یا داشتم توی اتاق راه میرفتم. هر بار خالهم کاری داشت و میاومد توی اتاق، بسته به اینکه توی چه حالتی بودم، یه جای خوب برای جاساز تبلت داشتم. مورد اول، زیر تشک یا پشت تخت که حتی اگر خواست بالشت یا پتو رو ببره لو نرم. مورد دوم، لای کتابهای تستم چون قطعاً نمیشد دید. مورد سوم، پشت آینه یا زیر میز یا زیر تخت. همه چیز برای ادامه دادن به گناهم که بعضی وقتها به نظرم واقعاً گناه نبود فراهم بود.
جایی این وسط یه تماسی گرفتیم. کاشف به عمل اومدهبود که خالۀ مامانم که مثل خالۀ خودم بود -روابط خانوادگی ما یهکم تو دور و نزدیک بودن پیچیدهست، در کلام نمیگنجه. شما به همون «عزیز» و «نزدیک» بودن کفایت کنین- سرطان داره و توی مرحلۀ حساسی هم متوجه شدن. کس زیادی رو نداشت، پس مادرم و مادربزرگم رفتن شهر اونها برای نگهداری ازش توی دوران درمان. خانوادهم رفتن، خونهمون خالی بود و چیزی نبود که بخوام بهش سر بزنم و محض یادآوری بگم، توی اوج کرونا و قرنطینه بودیم و داشت نزدیک یک سال میشد که دوستهام رو هم ندیدهبودم. من موندم و مشاوری که نمیدونست دارم بهش دروغ میگم و سایتی که بهخاطر پلاس بودن توش به مشاورم دروغ میگفتم.
فکر کنم اولین باری که رفتم سراغ کامنتها بعد از تمام کردن فصل اول دسپرادو بود. هنوز فصلهای بعدیش نیومدهبود که خوندمش. توی سخن پایانی چنین چیزی گفتهبود که وقتی ایدۀ فیکشن به ذهنش رسید فکر نمیکرد خوب از آب دربیاد، ولی از ددی ممنونه که قبول کرد و توی نوشتن بهش دلگرمی داد (حالا شاید یه چیزهایی رو پس و پیش گفتهباشم. حافظۀ ناقصم رو ببخشید. قسمت مهمش این بود که از ددی اسم بردهبود). بذارین به یکی از افکار ضایعم اعتراف کنم: یادم اومد که انگار چند جای دیگه هم این کلمۀ ددی رو دیدهبودم و با خودم فکر کردم یعنی همۀ نویسندهها و خوانندههای این سایت بیبیگرل/بیبیبوی تشریف دارن و ددیاشون برای نوشتن کمکشون میکنن؟ به این یکی میتونین هر چقدر عشقتونه بخندین، کسی رو نمیکشم و بهتون حق میدم :)
خلاصه که رفتم تو کامنتها تا بپرسم ماجرا از چه قراره و با خوندن کامنتهای بیشتر، تازه فهمیدم چه خبره و ددی کیه. بعدش یه مدتی رسید که بیشتر از اون که فیکشن بخونم، کامنتها رو دنبال کردم. این «ددی» گرامی که همیشه با حوصله و خیلی فان با همه صحبت میکرد خیلی زود دلم رو برد. مخصوصاً که همیشه دوست داشتم آدم بانمکی باشم و متأسفانه نبودم، دستکم نه توی چت و نوشتار... بیشتر توی دنیای واقعی و رودررو؛ تازه اونجا هم بانمک نبودم، دلقک بودم. ولی ددی بانمک بود. نمیدونستم کجای این دنیاست و چطور زندگیای رو میگذرونه. ولی اینکه میدیدم هر روز که میرم توی سایت کامنتهای جدید رو با جزئیات و سر حوصله جواب داده و پستهای جدید هست هیجانزدهم میکرد. تعهدش به اون سایت و آدمهایی که اونجا دور هم جمع کردهبود خیلی زود تبدیل به معدود چیزهایی شد که احترام کامل من رو در مدت نسبتاً کوتاه به دست آورد.
اولش خودم رو اونجا غریبه میدونستم. وقتی به کامنتها نگاه میکردم و میدیدم که اونها چقدر دوستانه و صمیمی با هم حرف میزنم و من اصلاً کسی رو نمیشناسم و نمیدونم چی باید بگم، احساس میکردم دارم قاچاقچی و در خفا توی آرمانشهر زندگی میکنم. نمیدونم کی بود، زیر کدوم پست بود، با چه کلماتی بود که بالأخره دل رو زدم به دریا و اولین کامنت رو گذاشتم. ولی مطمئنم ددی درست مثل بقیه با من هم به گرمی صحبت کرد، خوشامد گفت و خیالم رو راحت کرد که همه اونجا با زیرشلواری تردد میکنن و نیازی به خجالت کشیدن و غریبی کردن نیست :)
عاشق اون سایت شدم. هفتههای طولانی بود که به اتاق عزیز خودم برنگشتهبودم و رابطهم با بعضی دوستهام قاراشمیش شدهبود. اون اتاق راحت که صدای تیک تاک ساعت دیواریش مغزم رو سوهان میکشید بارها من رو درحال فروپاشی دید و کنترلی روش نداشتم. حس احمقانهای داشتم که انگار دارم به دیوارهای اتاق خودم که واقعیترین محرم رازها و سایههامن خیانت میکنم و گاهی این فکر باعث میشد سختتر بتونم گریهم رو کنترل کنم (یه شب هم میام و دربارۀ این وابستگی به اتاقم مینویسم). خانوادهم رو هم خیلی وقت بود از نزدیک ندیدهبودم. جسم و ذهن و قلبم، همزمان و به شکلهای مختلف، مکانها و آدمهای امنشون رو از دست دادهبودن. انگار وسط یه جهنم از دیوانگی بودم.
اما این سایت پیداش شذ. این غریبه با مهربونی جوابم رو داد. و خیلی یهویی، خیلی ساده، خیلی شیرینتر از اونی که باورکردنی باشه، روحم یه مکان امن جدید پیدا کرد. هر روز و هر شب بهش پناه برد و فراموش کرد که تلاشهای زیادش برای آدمهایی که دلیل اون تلاشها بودن ناکافی به نظر رسیده. من خوندم و حرف زدم و درد و دل بقیه رو دنبال کردم. میدونستم یه گنج پیدا کردم. و اون گنج، اون بهشت، اونقدر برام امن بود... که حتی منی که همیشه ترس رها شدن یا طرد شدن یا جایگزین شدن و امثال اینها رو دارم، حتی لحظهای به این احتمال که ممکنه یه روزی دیگه این مکان امن رو نداشتهباشم فکر نکردم~
ساعت 02:23 روز 30ام ژوئنه. سینهم سنگینه و میدونم قراره بهخاطر اینکه با حس بد میخوابم کابوس ببینم. ولی آمادهم که دکمۀ ذخیره رو فشار بدم، این پست رو آپلود کنم و به تخت برم... تا فردا برگردم و با قلبی سبکتر از مکان امنم تشکر کنم.