Farewell, the Haven of My Soul
بدرود، پناهگاه روحم
الان که دارم این پست رو مینویسم، همهش یک ساعت از شروع 3 جولای میگذره... و حالا شد 01:01 و این یعنی کمتر از 23 ساعت دیگه اون مغازۀ جادویی که من رو از قربانی سایههای خودم شدن نجات داد، برای همیشه بسته میشه. داشتم فکر میکردم که بعد از این همه مدت -درسته که در کلام کمتر از چهار سال میشه، ولی حسی که به من داد و خاطراتی که برام ساخت و لبخندهایی که بهم داد و دفعاتی که برای گریه کردنم شونه شد تا سرم رو روش بذارم، خیلی بیشتر از اینهاست که بشه روی تقویم و تاریخ نشون داد- برای من از فضاییها چی میمونه.
و اولین و مهمترینش، کلی دوست جدیده. به لطف این سایت من با آدمهای جدید آشنا شدم. با بعضیها بیشتر و با بعضی هم کمتر. درست مثل جکهایی که درمورد دوستهای اینترنتی میسازن، من درمورد سختیها و تاریکیهای زندگی آدمهایی میدونم که تا حالا پاهاشون رو ندیدم؛ در خیلی موارد، حتی صورتشون رو هم ندیدم! همزمان که خندهداره، بانمک و باارزش هم هست. من خیلی با تکنولوژی و پیشرفت اینطور سریعش حال نمیکنم... ولی این دوستیها، بخش موردعلاقهم ازشه. اگه بهخاطر فضاییها نبود، این بخش باارزش رو هم نداشتم.
بعد از اون، فکر کنم تعداد زیاد اسکرینشاتهایی باشه که از کامنتهای اونجا دارم. بیشترشون کامنتهاییان که خوانندهها زیر فیکشنهام گذاشتن. همیشه وقتی حس بدی به خودم داشتم، وقتی سایهها دوباره داشتن کل جونم رو میگرفتن و خفهم میکردن، میرفتم سراغ اون کامنتها. خوندنشون همیشه حالم رو بهتر میگرد. یادم میآورد که من توی هر چیزی که خوب نباشم، دستکم یه کار هست که اونقدر قابل قبول انجامش بدم که مردم دوستش داشتهباشن. قبل از اینکه بفهمم سایت قراره بستهشه، به این فکر میکردم که تابستون چاپشون کنم و یه ستون بیریخت و رومخ که درست جلوی تختمه رو باهاشون پر و تزئین کنم. اینطوری هر روز که از خواب بیدار میشدم و چشمم بهش میافتاد، با حال خوب از تخت میرفتم بیرون.
ولی حالا... راستش فکر میکنم اگه همچین کاری کنم بیشتر قراره ناراحتم کنه :) صبح چشم باز میکنم و اولین چیزی که میبینم یه یادآوری بزرگه از مکان امنی که دیگه قرار نیست توش خاطرات جدید داشتهباشم. نه اینکه بخوام کلاً فکر چاپ کردنشون رو دور بریزم... ولی فکر کنم فعلاً بذارمش کنار. شاید اگه روزی تونستم با بسته شدن سایت اونقدر کنار بیام که با یادآوریش، بیشتر از ناراحت شدن به خاطرات خوبش فکر کنم، قطعاً اون ستون لعنتی رو درست میکنم!
بعد از اون اسکرینشاتها، فضاییها به من شجاعت این رو داد که به تلاش خودم و نتیجهش اعتماد کنم. مدتها بدون چنین حسی زندگی کردم و حتی نفهمیدم چقدر مهمه، چقدر تأثیرگذاره... و چقدر قویتر از انگیزهست! البته احتمالاً مورد آخر برای شخص من درست باشه. تا قبل از اون شبی که بالأخره دل به دریا زدم و خواستم برای فیکم تایم آپ بگیرم، چنین چیزی نداشتم. اما بعد از اون جرقۀ کوچک، یه شعلۀ فسقلی زبونه کشید و کمکم، با هر کامنت، با هر نقد سازنده، بزرگتر و داغتر شد. نه داغ سوزنده. داغی که از درون دلگرم و پویا و آمادۀ جلوتر رفتن نگهت میداره. و همهش به لطف بزرگی خانوادهای بود که ددی دور هم جمع کردهبود. چون میدیدم موضوع بیشتر از نظر فقط یکی دو نفر از دوستهای خودمه (که احتمالش زیاد بود فقط برای اینکه دلم رو نشکنن و ناراحتم نکنن بگن داستانهام خوبه).
و این اثری که روی من گذاشت، این بذر اعتماد نسبت به خودم که توی دلم کاشت و ذره ذره طی ماهها آبیاریش کرد، اونقدر عمیق ریشه کرده که حتی بعد از اینکه ساعت دوباره به 00:00 برسه هم قرار نیست بخشکه و از بین بره. به این موضوع هم اطمینان دارم. و البته، فقط همین آبیاری نبوده. ددی خودش، با حوصله و مهربونی همیشگی و بیپایانش و با صبری که تمام این مدت خرج این خانواده کرد، از اون گل کوچولویی که توی دلم بهوجود اومدهبود دربرابر بادهای تند و وحشی محافظت میکرد، با دستهای خودش. اجازه داد با ملایمت رشد کنه. این یکی از اون چیزهاییه که قراره با رسیدن چهارم جولای از دست بدم :) #قلب_شیکسته #هق
وقتهایی که کامنتهای نقد تند درمورد کارهام بود، ددی قبل از تأیید زدن نظرات میاومد پیویم و بهم درموردش میگفت. اینطوری به جای اینکه با ذوق برم سراغ فیکهام و یهو با یه کامنت مثل توپ جنگی روبهرو شم، از قبل میدونستم اونجاست، میدونستم چی گفته و براش آماده بودم. شاید در کلام، برای کسایی که تجربۀ مشابه نداشتن ساده به نظر بیاد و چندان هم براشون خاص نباشه. اما برای من بود. برای من خیلی خاص بود؛ اونقدر که آرزو میکنم کاش کلمۀ بهتری برای توضیحش داشتم، ولی ندارم. وقتی بهش فکر میکنم، از تصور اینکه چقدر یه آدم میتونه به سایتی که به وجود آورده و آدمهایی که دور هم جمع کرده عشق بورزه و احترام بذاره زبونم بند میاد و کلمات رو گم میکنم.
فکر کنین. هر بار میاومد کلی کامنت جدید بود؛ بالای صد تا. و اون نه تنها همه رو دونه به دونه و با جزئیات و دقت جواب میداد، اونقدر اهمیت میداد که با رسیدن به کامنت خاص، بره و به نویسندۀ فیکشن پیام بده تا خبردارش کنه. میدونین این چقدر مسئولیتپذیری میطلبه و میدونین چندتا آدم اون بیرونن که ممکنه این میزان مسئولیتطلبی داشتهباشن و واقعاً بهش عمل کنن؟ کم... واقعاً کم!
چیز دیگهای که برام میمونه؟ همۀ پوسترهاییه که با لینک فضاییها زدم و حالا دیگه قرار نیست روی سایت قرار بگیرن :) با یه شمارش سریع... 61. فاکینگ شصت و یک پوستر که من قراره نگه دارم و احتمالاً تا مدتها -اگه نه تا زمان مرگم- با یه تهمزۀ حسرت بهشون نگاه کنم. البته، باید اعتراف کنم که دوتا از این تعداد رو بعد از اینکه فهمیدم سایت قراره بسته شه درست کردم. واقعاً دست خودم نیست. عادت کردم وقتی کاور برای فیکشنهام درست میکنم، حتماٌ دوتا درست کنم: یکی با آدرس سیالند و یکی با آدرس فضاییها.
هنوز نمیدونم واقعاً میخوام آدرس سایت رو از خیلی فیکشنهایی که قراره بعداً منتشر کنم پاک کنم یا نه. راستش فکر کنم این کار رو نکنم. البته اول باید با ددی صحبت کنم. هر چی نباشه، اون صاحب مغازۀ جادوییه، اون فرشتۀ صاحب اختیاره. اجازهش برای نگه داشتن اون لینک لازمه :) بااینکه یه سیا کوچولویی توی دلم دلش میخواد بچهبازی دربیاره و قهر کنه و بگه من کاری که خودم دوست دارم رو انجام میدم، احترامی که برای این آدم دارم خیلی خیلی قویتر از قهر اون بچهست. نمیخوام با تصمیم احساسی فقط از جانب خودم، خواستۀ چنین عزیزکردهای رو نادیده بگیرم و بهش بیاحترامی کنم با این کار.
چیز دیگهای که از این مغازه برام میمونه، حس شیشههاییه که از قفسههاش برداشتم و چشیدم... و کمی عمیقتر از اون حس، آرامشی که در زمانهای خاص بهم هدیه دادن... و میزان زیادی تشکر. تشکر از سازندههای شیشهها (نویسندههای خوشذوق و خوشفکر فضاییها)؛ از مونی که به لطفش سایت نظم و ترتیبی داشت که بهعنوان خواننده میتونستیم بهش اعتماد کنیم و خیالمون راحت باشه که مثل خیلی جاهای بی در و پیکر که اهمیت و ارزش چندانی برای خواننده قائل نیستن، قرار نیست کارها همینجور بیدلیل نصفه ول شن و معلوم نباشه کی باید منتظر پارت جدیدش باشیم یا اصلاً باید منتظرش باشیم یا نه؛ و از سوهو هیونگ که واقعا از خون و اشک و عرق خودش برای این سایت مایه گذاشت و اون رو تبدیل کرد به مکانی امن برای صدها نفر~
چیزهای بیشتری میمونه. مثل همین سیالند که اگه بهخاطر پیدا کردن فضاییها نبود، احتمالاً هرگز به وجود نمیاومد. مثل این حقیقت که دید تازهای درمورد خودم بهم بخشید که نتیجهش تصمیماتی بود که من رو به امروز و اینجا رسوندن؛ درسته که از جایی که الان ایستادم راضی نیستم، ولی اگر اینجا نبودم ممکن بود هیچ جای دیگه هم نباشم. چیزهای خیلی بیشتری میمونه ولی راستش میترسم اگه بخوام از همهشون بگم، نتونم به تمام کردن این پست و به خداحافظی کردن رضایت بدم. اما باید انجامش بدم. تا قبل از 00:00 امشب باید برای خودم انجامش بدم.
آخرین چیزی که از مغازۀ جادویی برام میمونه یه نقاشیه، یه نقاشی که وقتی سوهو هیونگ برای اولین بار گفت سایت قراره بسته شه شروع به کشیدنش کردم و موقع نوشتن این پست به مرحلهای رسوندمش که بتونم بگم تقریباً تمومه.
شب 10ام ژوئن بود که ددی توی گروه تلگرام اعلامش کرد. بهخاطر امتحان فرداش هنوز بیدار بودم و چون درسش رسماً عذاب الهی بود و نمیخواستم بخونم، رفتم که برای هزارم پیامها رو چک کنم که با اون پیام کوتاه و ساده ولی سنگین روبهرو شدم. امیدوار بودم من اشتباه فهمیدهباشم، ولی خب، اشتباهی در کار نبود. هر کدوم از ماهایی که توی گروه بودیم و پیام رو خوندیم یه واکنش داشتیم... اولش همهمون شوکه بودیم. ولی یهکم بعدش یکی عصبی بود، یکی هنوز باورش نمیشد و یکی دیگه میخواست بدونه چرا.
من؟ من یه محلول از شوک و وحشت حلشده توی افسردگی بودم که گذاشتنش توی سانتریفیوژ. سعی کردم درک کنم... چون درواقع درک میکردم. من آدمیام که هر از گاهی از کل دنیای مجازی محو میشم. خیلی از دوستهای نزدیکم این دورهم رو دیدن -تقریباً همه ازش شاکی بودن. به اینکه «اگه وبلاگ و چنل رو ببندم و برم چی» هم چند باری فکر کردم. ولی فقط در حد فکر بوده؛ توی یه سری دورههای سخت، خیلی سخت که واقعاً تحمل کوچکترین مسئولیتی که ممکنه حتی برای یه لحظه از کنترلم خارج بشه رو نداشتم.
برای همین همون شب یه صدای بلندی توی سرم بود که میگفت، مخالفتی با این تصمیم از این آدم نیست. به دلایل مختلف قبول داشتم که حق با اون صداست. اول از همه، سوهو همیشه مالک اون مغازۀ جادویی بود؛ این تصمیم بیشتر از هر کس دیگهای حق اون بوده و هست و خواهدبود. دوم، ما صد/ دویست/ پونصد نفر رهگذر رودخونه بودیم، مشتری مغازه بودیم، مستأجر پناهگاه بودیم... ولی تمام سختی چرخوندنش به پای یه نفر بود؛ و تمام اون مسئولیتها رو تا جای ممکن بینقص به سرانجام رسوند تا مغازۀ جادویی همچنان همون پناهگاه امن برای ما صدها نفر بمونه. و سوم اینکه مطمئن بودم و هستم که این تصمیم همینطور یهویی و بیدلیل گرفته نشده. منظورم اینه که... خودتون یه لحظه بهش فکر کنین. چطور ممکنه همچین حرکتی از آدمی اونقدر مسئولیتپذیر و بالغ سر بزنه؟ احتمالاً مدتها بهش فکر کرده و بچهها، فکر کردن زیاد به یه چیز واقعاً آسون نیست... واقعاً درد داره.
همۀ اینها و حتی بیشتر از این از سرم میگذشت و قبولشون داشتم، ولی دونستنش جلوی فروپاشی روانی اون شبم رو نگرفت. چیزی رو گردن سایت نمیندازم. من اون موقع یه نوشابۀ دو لیتری بودم که مشکلات شخصیم تا خرخره پرم کردهبودن، همون موقعش هم داشتم سرریز میکردم. خبر بسته شدن سایت فقط یه قرص نعنا شد و صاف افتاد توی اون بطری دولیتری. بدون اینکه کنترلی روی خودم داشتهباشم ترکیدم.
وقتی این اتفاق برام میافته، خط فکریم یه چیزی تو مایههای نقشۀ متروهای توکیو میشه. اون شب هم مثل همیشه افکارم سریعتر و به هم ریختهتر از اون بودن که واقعاً بتونم بفهمم توی سرم چه خبره. ولی یه جمله رو خیلی خوب از اون موقع به یاد میارم: «سال پیش تقریباً تمام آدمهای امنم رو از دست دادم... فقط مکاهای امنم برام موندهبود. یعنی این تابستون قراره همۀ اونها رو از دست بدم؟»
فکر خالیش رسماً روانیم کرد. هر چیزی که مغازۀ جادویی رو ساختهبود برای مدتها آخرین دیوار دفاعیم بود. سدی که همیشه با اطمینان برمیگشتم بهش و خیالم راحت بود که فرو نمیریزه. یادم نمیاد چند بار موقع این پناه بردنها چیزی دربارۀ مشکلاتم گفتم. از وقتی یادم میاد اینطور بزرگ شدم که دردهام رو برای خودم نگه دارم؛ پس فکر نمیکنم زیاد بودهباشه. ولی هر چیزی که میگفتم، همینکه سوهو هیونگ جواب میداد یه چسب میاومد روی هر زخمی که داشتم.
برای همین فکر میکنم «پناهگاه» و «مکان امن» بهترین انتخاب براش باشن. این حسی بود که بهم میداد، یه بهشت موعود بود که من حتی بهعنوان یه گناهکار هم توش جایی داشتم و رونده نمیشدم. حقیقیترین آرمانشهر، هر پستش یه ساختمان بود و هر کامنت زیر پست یه پنجره به یکی از واحدهای اون ساختمان. هر مجتمع یه رنگ بود و همه به خونۀ هم رفتوآمد داشتن؛ همه به هم اعتماد داشتن؛ و همینطور به امنیت اون یوتوپیا.
تمام احساساتی که با فهمیدن اون خبر بهم هجوم آوردن، توی یه نقاشی جمع شدن. مثل همیشه راهی جز هنر -هر جور هنری- برای تخلیه و نشون دادن احساساتم بلد نبودم و نیستم. نقاشی حرفهای نیست، اصلاً و ابداً. درواقع اولین بار بود که توی گوشی آدم میکشیدم و حتی مطمئن نبودم دارم چی کار میکنم، ولی یهجورهایی کارهایی که کردم درست از آب دراومدن. این یکی از چیزهاییه که دربارۀ هنر دوست دارم. بعضی وقتها واقعاً لازم نیست بلد باشی یا بدونی داری چی کار میکنی. گاهی فقط لازمه خودت رو بسپری به احساسات عمیقت و بذاری اونها خودشون کنترل رو دست بگیرن و خودشون رو به زندگی بیارن.
منم اون شب همین کار رو کردم و نتیجهش یه نقاشی ساده و فسقلی بود که متأسفانه به دلایل امنیتی نمیتونم اینجا پستش کنم :)) ولی اگر خواستین، یه پیام بذارین، تو جوابش یه لینک میفرستم که بعد از یه روز منقضی میشه، از اونجا میتونین ببینیدش. نقاشی یه دختره که با میخهای بزرگ از جایی آویزون شده -هنوز دیوار پشت سرش رو نکشیدم- و بدنش زخمی و خونی شده. اون حسی بود که به زندگی داشتم و فهمیدن اون خبر، تصویرش رو توی ذهنم خلق کردهبود.
حالا که نقاشی رو به انتها رسوندم و دارم آخرین پست از سری پناهگاه روحم رو مینویسم، جای میخها کمتر درد میکنن. خونشون هم داره بند میاد. یهکم آرومترم. البته میدونم که وقتی فردا برسه زخمها قراره دوباره باز بشن و تا یه مدت خونریزی کنن. اما کمتر نگرانم. چون واقعیت اینه که، سایت قراره بسته شه، ولی مغازۀ جادویی من هنوز هست. توی همون اسکرینشاتهاست؛ توی همون آدمهایی که توی مغازۀ جادویی باهاشون آشنا شدم؛ توی همون اعتمادی که باعث شد به خودم پیدا کنم؛ توی همون بخش از شخصیت من که حاصل پارو زدن تا رسیدن به مغازۀ جادویی بود.
من هنوز راه ارتباطیم با سوهو هیونگ رو دارم و هر از گاهی بهش پیام میدم. میتونه مثل همون مقعها پیش بره، مکالمۀ ساده و احوالپرسی. فقط میخوام مطمئن شم که هست و آرزو کنم که خوب باشه و از پس همه چی بربیاد.
و برای اون قسمت از مغازۀ جادویی که از دست میدم؛ اون قفسهها که دیگه قرار نیست با شیشههای همیشه پر پوشیدهبشن؛ اون دیوارهای محکم که نمیذاشتن سایهای ازشون عبور و دوباره من رو تسخیر یا شکار کنه؛ اون گرد اکلیلی بنفشی که توی هوا بود و مسخ و مستم میکرد: ممنونم که وجود داشتین و دلتنگتون خواهمشد. مغازۀ جادویی من، پناهگاه روحم، یوتوپیای ذهنم، مکان امنم، ممنونم که گذاشتی بین قفسههات قایم بشم و از سایههام فرار کنم؛ ببخشید اگر آزارت دادم؛ و بدون که یه نسخۀ کوچکتر از تو همیشه توی قلب من زندگی خواهدکرد.
ساعت 03:33 سوم جولایه =) و نوشتن این پست بیشتر از بقیه طول کشید چون من با نوشتن هر پاراگراف مدام برمیگشتم و تجدید خاطره میکردم و از این به بعد هم این کار رو ادامه خواهمداد. چشمهام یهکم میسوزه، ولی وقتی دکمۀ ذخیره رو فشار بدم، با لبخند به خواب میرم. و برای این لبخند هم مثل تمام قبلیها ازت ممنونم، مغازۀ جادویی من.
امیدوارم که منم لبخندی به تو هدیه دادهباشم. بدرود، پناهگاه روحم~