The Haven of My Soul
پناهگاه روحم
آدمهای مختلف، با فرهنگهای گوناگون، در بازههای مختلف تاریخ، توی نقاط متفاوت دنیا، اسمهای زیاد و متفاوتی به سرزمین ایدهآل بشر دادن: آرمانشهر، یوتوپیا، مدینۀ فاضله، هیچستان، نورلند، ناکجاآباد موعود، دریملند... اونقدر زیادن که فکر کنم اگر بخوایم اسمش رو از تمام کوچه پس کوچههای دنیا و از توی افسانههای محلی جمع کنیم، کل این پست فقط با اسمهاش پر شه. اما اسم سرزمین امن موعود روح من که توی 19 سالگی جسمم پیداش کردم، فضاییها بود.
یه مغازۀ جادویی بود که به اعتقاد من، باید توی زندگیت به نحوی گم میشدی تا بهش برسی. همیشه -خب، نه همیشه، ولی بیشتر مواقع- این تصور رو قبول داشتم که درستترین مکانها و راهها رو فقط وقتی میتونی پیدا کنی که قبلش گم شدهباشی. منم اون زمانی که سایت رو پیدا کردم، گم شدهبودم. توی سایههای خودم، توی افکار تاریکی که نسبت به خودم داشتم گم شدهبودم.
توی کوچه پسکوچههای ناامنی ذهنی سرگردون میچرخیدم. تقریباً کل وجودم سایه بود. بااینحال سایههای بیشتری هم دنبالم بودن. مثل اون صدای توی سرم که میگفت احمقم و هیچ وقت نمیتونم اون کاری که باید رو درست انجام بدم؛ یا اون ترس که اگه نمیتونم اون دختر خوبه باشم و کاری که ازم انتظار دارن رو انجام بدم، پس کیام و دارم چه غلطی میکنم؛ یا تیک تاک ساعت که هیچ وقت خفه خون نمیگرفت و همیشه مثل یه استاکر که قصد واقعاً مخفی شدن نداره پشت سرم میاومد و آرامش و حس امنیت رو ازم گرفتهبود.
همون موقع بود که به یه مغازۀ جادویی رسیدم و به محض اینکه دیدم درش بازه، به محض اینکه فهمیدم برای قبول کردنم اهمیتی به این نمیده که طی روز چند ساعت درس میخونم، یا چقدر سیاست و اقتصاد حالیمه، یا آشپز خوبیام یا نه، یا حرفگوشکنم یا سرتق، با کله رفتم تو. اونجا پر از قفسه بود که با شیشههایی با شکلهای مختلف و مایعهای با رنگهای مختلف پر شدهبودن. در همۀ شیشههام باز بود و کلی آدم دیگه هم اونجا بود که یه بطری رو خالی میکردن و سراغ بعدی میرفتن. اما اون مغازه جادویی بود، هیچ شیشهای واقعاً خالی نمیشد؛ هر کدوم همیشه آمادۀ سر کشیدهشدن بود.
منم به بقیه ملحق شدم. اولی رو با تردید مزه کردم. بردم توی یه دنیای دیگه و وقتی برگشتم، تازه متوجه شدم که سایهها بیرون در موندن و نمیتونن بیان تو. انگار اون مغازه یه ورد محافظ داشت که جلوی داخل اومدن اون تباهیهای مریضکننده رو میگرفت. شیشۀ بعدی رو هم بدون وسواس انتخاب کردم و سر کشیدم. یه طعم متفاوت داشت؛ یه دنیای متفاوت بود. از شیشههای چهارم-پنجم میدونستم که تمامشون اعتیادآوره، اما برام اهمیتی نداشت. به تست کردن هر شیشهای که به دستم میاومد ادامه دادم.
شیشۀ Dead Dolls یه صورتی چرک بود که طعم خون و آدرنالین میداد. معجون Pegasus رو توی یه شیشۀ شفاف به شکل اسب ریختهبودن، وقتی مزهش کردم حس این رو داشت که تمام اشکهای ریختهشدۀ چند ماه گذشتۀ خودم رو توش جمع کردهباشن. ظرف My King کوتاه بود و بعد از اینکه تمام شد هم تا مدتی مزهش رو روی زبونم حس میکردم. Red Fighter مثل آدامس جرقهای روی زبونم ترکید و جرقههاش برای چند ساعت کل رگهام رو پر کردن. همینکه اثرش رفت و از اون دنیا و از روی ابرها اومدم پایین، رفتم سراغ شیشۀ جفتیش.
طعم Stockholm برام زیادی جدید و متفاوت بود. و شیشۀ بزرگی هم داشت. برش داشتم و رفتم یه گوشۀ مغازه قایم شدم. آدمها میاومدن و میرفتن. فکر کنم یه سوراخ ریزی توی زمین یا دیوار اون گوشهای که نشستهبودم هم وجود داشت؛ سایهها سعی کردن از اون سوراخها سراغم بیان، اما من داشتم یه قلپ یه قلپ معجونم رو بالا میرفتم و اصلاً صدای سایهها رو نمیشنیدم. چند روز طول کشید تا اون شیشه رو تمام کنم و تا مدتها بعدش روی ابرها نگهم داشت. سرمست شدهبودم.
بعد از اون کمی درمورد انتخاب شیشههام وسواس به خرج دادم. دلال که یکی بود، بیشتر به سازندۀ معجون نگاه کردم. چندتا سازندۀ موردعلاقه هم پیدا کردم. وقتهایی که صدای پای آدمهای واقعی میاومد، سریع از مغازه میزدم بیرون. سایهها میپریدن بغلم و منم که مجبور بودم ماسک همیشگی رو روی صورتم نگه دارم، بدون مقاومت سایههام رو بغل میکردم و دوباره سرگردون میشدم. دورۀ خوبی بود. دورۀ عجیب خوبی بود.
مزه کردن شیشههای مختلف یادم آورد که خودم هم زمانی معجون میساختم. البته من هیچ وقت دلال پیدا نکردم. کلاً یه مشتری داشتم. یه دوست خیلی نزدیک که تمام درفتهای اول پر از نقص رو خونده و از صمیم قلب بهشون عشق ورزیده و من رو تشویق کردهبود. اما برای منی که ابزار معجونسازیم رو از دست دادهبودم و با شرط و شروط میتونستم بهشون دسترسی داشتهباشم، بیشتر تبدیل به یه رؤیای قدیمی شدهبود که هر از گاهی توی سر مرورش میکردم.
کمکم اعتیادم ضعیفتر شد. به خودم برگشتم. سعی کردم یه جور تعادل بین دنیای واقعی و مکان امنم پیدا کنم. بیشتر صبح رو فیکشن میخوندم. بعد از ظهر تا نزدیکهای شب درس. همچنان گزارش دروغ میفرستادم. دیگه اهمیت چندانی به برنامه نمیدادم. با خیال راحت با سرعت خودم پیش میرفتم. دقیقاً اون روزهایی که برام سختتر میگذشت، برمیگشتم سراغ مغازۀ جادوییم. چهارشنبه شبها معمولاً اینجوری بود. چهار ساعت کلاس ریاضی و بلافاصله بعدش چهار ساعت کلاس فیزیک داشتم که تا ساعت 12 شب طول میکشید. بعضی شبها وقتی کلاس تموم میشد انقدر سرم درد گرفتهبود که گریهم میگرفت. اما شب به خیر میگفتم، کولر رو روشن میکردم تا اتاق یخ کنه و خودم میخزیدم زیر پتو. تبلت قاچاقیم رو برمیداشتم و دوباره پرواز میکردم به مغازۀ جادویی، به فضاییها، به پناهگاه روحم.
اوضاع همینطوری پیش رفت. کنکور دادم و مطمئناً بعد از چندین ماه گزارش دروغ فرستادن برای مشاورم، اون نتیجهای که همه ازم انتظار داشتن نگرفتم. اما نکته اینجاست که من کنکور دادهبودم؛ این یعنی سه ماه استراحت، مخصوصاً که نتیجۀ اولیۀ کنکور هم دیرتر از سالهای قبل اومدهبود. خانوادهم بیشتر از من نگران بودن. من برگشتهبودم خونه و دوباره دستم به ابزارم رسیدهبود و داشتم یه معجون جدید درست میکردم. رسماً به هیچی جز اون اهمیت نمیدادم. میدونستم که قرار نیست مثل معجونهای قبلیم باشه. متفاوت بود، خاص بود و به نظر خودم میتونست اعتیاد شیرینی بیاره. با جون و دل نوشتم،به جای انگشتهام، با هر رگ و مویرگ قلبم نوشتم. معجون نوم یه شیشه به شکل قلب بود که با خون تلخ و شیرین پر شدهبود و هر یه پارتی که مینوشتم یه شکوفۀ نو توش ظاهر میشد.
البته، در کلام انقدر ساده و سریع بود. در واقعیت چند ماه طول کشید و توی اون چند ماه کلی اتفاقات دیگه افتاد. مهمترینش یه اسبابکشی بود که از خیلی جهات آزارم داد. ده سال بود که از شهر خودمون رفتهبودیم اهواز. دلیل رفتنمون به اهواز چند سالی بود که دیگه وجود نداشت. اما چند نفر اصرار داشتن که یه اسبابکشی شهر به شهر دیگه به درس من آسیب میرسونه. پس بهتره تا زمانی که درس من تمام شه، خوزستان بمونیم. من هم خوشحال بودم، هم ناراحت. خوشحالم بودم چون شهر خودم رو بیشتر دوست داشتم: تمیزیش رو، کوچک بودنش رو. ناراحت بودم چون توی اهواز دوستهای عزیزی پیدا کردهبودم که نمیخواستم ازشون دور بیفتم (نوشتنش حس تمسخرآمیزی داره. چون حالا نزدیک یک سالی هست که ارتباطم رو باهاشون قطع کردم).
اون تابستون، چندین بار بحثش به طور جدیتر از قبل مطرح شد. همون چند نفر به همون دلیل لطمه خوردن به تحصیل من روی انجام نشدنش پافشاری کردن. تابستون تمام شد. من دوباره یه پشت کنکوری بودم و برگشتم خونۀ خالم. همون روتین قبلی، فقط بدون مشاور. خوشحالم که دیگه اصراری بهش نکردن. درگیر یه سری مسئله بودم که ذهنم رو درگیر کردهبود و نمیخواستم با کسی درموردش حرف بزنم. آخرین چیزی که توی اون اوضاع نیاز داشتم، یه نفر بود که هر شب بهم بگه کندم و از بقیه عقبم و باید بیشتر تلاش کنم.
اون بار بهتر تونستم به یه تعادل برسم. از صبح درس میخوندم و شب زودتر تمام میکردم تا به نوشتنم برسم. اما بعد اون بمب لعنتی ترکید. نزدیک تاریخ قرارداد شدهبودیم و صاحبخونه گفت میخواد خودش بیاد توی خونه و باید خالی کنیم. توی شهر خودمون، خونۀ خودمون دست مستأجر بود و هنوز چند هفتهای موندهبود تا بتونیم ازش بخوایم خالی کنه. خیلی یهویی خودم رو وسط یه موقعیت جالب پیدا کردم.
داشتم اتاقم رو میچیدم توی کارتن و آدمهایی که اصرار داشتن اسبابکشی به درسم لطمه میزنه، خیلی یهویی یه تغییر موضع 180 درجهای دادهبودن و معتقد بودن اینطوری برام خیلی بهتر شد. الان حتی یادم نمیاد دلیلشون برای توجیه این یکی ادعا چی بود. اهمیتی هم نداره. مثل همیشه بقیه زدن و من رقصیدم. و اون بین به نوشتن هم ادامه دادم. هنوز هم گاهی یه شیشه از مغازۀ جادویی برمیداشتم، ولی خیلی کمتر از قبل. بیشتر با صاحب مغازه حرف میزدم. از هر دری. اون هم مثل همیشه با مهربونی و زیرکی و بانمکی جوابم رو میداد و من بدون اینکه معجونی خوردهباشم، بیشتر از قبل معتاد اونجا شدم.
اسبابکشی کردیم. شهر بزرگتر و پرجمعیتتر شدهبود. بهخاطر آلودگی زیاد هوا، دیگه نمیتونستم مثل وقتی بچه بودم از پنجرۀ اتاقم ستارهها رو نگاه کنم. احمقانه و کمی هم ناراحتکننده، حتی با آسمون بدون ستاره هم خو گرفتم. و بالأخره بعد از چند ماه تونستم لاوسیک رو تمام کنم. کی؟ اواسط دی ماه.
همون زمانها بود که وبلاگ رو درست کردم. چقدر Querencia، سرزمین جادو و جادوگرها، با سیالندی که حالا بهش تبدیل شده فرق داشت :)
این یکی رو به وضوح یادمه. دقیقاً شب قبل از کنکور دی ماه بود که توی سایت مونی کامنت گذاشتم تا برای لاوسیک نوبت آپ هفتگی بگیرم. ترس داشتم. خیلی خیلی. همیشه وقتی خیلی ترسیدهم کارهای شجاعانه میکنم. نوبت گرفتنم هم به نظر خودم شجاعت اون شبم بود. داشتم به انتخاب و اختیار خودم چیزی که خلق کردهبودم رو در دسترس دیگران قرار میدادم تا قضاوتش کنن. همیشه از قضاوت وحشت داشتم؛ مخصوصاً درمورد هنرم... آدمها گاهی در اون مورد دلسردم کردهبودن. مطمئن نبودم اگه بیشتر از اون دلسرد میشدم دوباره به هنر رو میکردم یا نه. و من همیشه خودم رو با علاقهم به هنر تعریف کردم و شناختم. نمیدونستم اگر به هر نحوی چیزی خلق نکنم، باید چی کار کنم و کی باشم.
اون علاقه تنها چیزی بود که دنیای مسئولیت و بزرگسالی و هیچ کدوم از بزرگسالهای دورم با وجود تلاشهاس سخت و ستودنیشون نتونستهبودن ازم بدزدن. اگر چند وقتی باشه که این اطراف میگردین، شاید متوجه شدهباشین که من زیاد دربارۀ قدرتم توی تصور کردن و تصویرسازی چیزهای غیرواقعی حرف میزنم (گاهی حتی دربارهش #نارسیسیا میشم). اما هنوز هم نمیتونم منی رو تصور کنم که به هنر علاقه نداشتهباشه. بدون خلق کردن -چه با رنگ باشه، چه با گل و پارافین و کاموا، چه کلمات- من هیچی نیستم، وجود ندارم. نمیخوام هم وجود داشتهباشم.
چند روز بعد از کنکور بود که مونی جواب رو داد. بیاغراق میتونم تو این مدت هر ساعت سایت رو ریفرش میکردم تا جوابش رو ببینم. لاوسیک رفتهبود توی لیست. مورد آخر یه لیست 100تایی بود. مشخص بود باید حالا حالاها صبر کنم. ولی مشکلی نداشتم. من رو دو تا زن، دوتا مادر بزرگ کردن؛ یکی از چیزهایی که خوب یادش گرفتهبودم، شکیبایی بود.
اما اینکه توی یه چیزی خوب باشی، لزوماً به این معنی نیست که دوستش داری. قبلاً هم گفتم که از انتظار کشیدن بیزارم. پس فقط منتظر نموندم. بین صحبتهام با ددی گفتم که میخوام یه وانشات بنویسم و اون با مهربونی همیشگیش تشویقم کرد. اولی رو خیلی زود تحویل دادم. اونموقع روی وبلاگ خودم داشتم «سرمستکننده» رو آپ میکردم که وسطهاش متوقف شد. به خاطر اون و خط داستانی سوپر کلیشهایش چندتایی بازدیدکننده داشتم که بیشتر از حرف زدن با من، برای خوندن فیک اینجا بودن. بعد از آپ کردن اولین وانشاتم، قسمت صندوق درخواست رو راه انداختم و اولین درخواستی رو گرفتم. خیلی زود نوشتم و آپش کردم.
توی فضاییها اوضاع دیدنی بود. از اینکه اولین وانشاتم شب اول 4 تا کامنت گرفت مثل چی ذوق کردهبودم. روز بعد که رفتم و کامنتها بیشتر شدهبود، انگار یه نفر ستارههایی که از توی آسمون ناپدید شدهبودن رو با سرنگ توی رگهام تزریق کرد. معلوم شد تمام ترس و نگرانیهام بیجا و بیخود بود. بیشتر از اونکه دلسرد بشم، دلگرم شدهبودم؛ اونقدر که قلبم داشت ذوب میشد. ایدههای بعدی هم خیلی زود راه خودشون رو به ذهنم باز کردن. تند تند مینوشتم و هنوز یکی رو تمام نکرده به فکر داستان بعدی بودم. وقتی میخواستم پوسترها رو آماده کنم، اول آدرس سایت فضاییها رو میزدم بعد مال خودم رو. از وانشات به مولتی رسیدم، بعد مینی و بعد هم فیکشنهای طولانیتر.
میزان فعالیتم همیشه با حس و حالم یه جور ارتباط خاص داشت. وقتهایی که حس خاصی نداشتم، فقط توی کامنتها پرسه میزدم. حرفهای بقیه رو میخوندم یا به هیونگ پیام میدادم. همون موقعها که تصمیم گرفتم با یه لقبی که خودم بهش دادم صداش کنم. «سوهو هیونگ»، سوهو به معنی فرشته بود و این غریبه هم فرشتهای که خودش نمیدونست من رو از چه مردابی بیرون کشیده -جدا از داستان کنکور، درمورد مسائل شخصی و احساسیم که اینجا نگفتم هم حرف میزنم. وقتهایی که حالم خیلی خوب یا خیلی بد بود، فعالیتم بیشتر بود. چند تا کار پشت سر هم میدادم برای آپ شدن. سریعتر مینوشتم. تندتر تایپ میکردم. انگار توی یه قایق داغون وسط رودخونه بودم و سایهها هم پشت سرم؛ هر بار که انگشتم دکمۀ کیبورد رو فشار میداد پارو میزدم و از سایهها فرار میکردم.
و همیشه چیزی که اون طرف رودخونه انتظارم رو میکشید، درهای باز یه مغازۀ جادویی بود. پناهگاه امنم که من دیگه سراغ شیشههاش نمیرفتم. دیگه معتاد معجونهاش نبودم. حالا دیگه به خود قفسهها، به در و دیوارهای مرمری و سفیدش، به مشتریهای دیگه، به مغازهدار مهربونش که در چشمم از محترمترین آدمها بوده و هست و خواهدبود، به گرد اکلیلی بنفش رنگ محبت و مهربونی که توی فضاش پخش شدهبود اعتیاد داشتم.
اونجا با آرامش نفس میکشیدم و خیالم تخت بود که این مغازه همیشه ته رودخونهست، همیشه درش به روم بازه. اما الان ساعت 03:03 نیمهشبِ جولایه. من سخت نفس میکشم چون دوباره راه گلوم بستهست و دارم مثل دیوونهها به هر شیشهای که به دستم میرسه چنگ میزنم و اون رو توی کیفم میریزم. حس این رو داره که دارم از مغازۀ جادوییم دزدی میکنم. اما من فقط میخوام نگهش دارم. میخوام به تنها چیز امنی که توی این دورۀ سخت برام مونده چنگ بزنم و سعی کنم نگهش دارم... اما میدونم که تصمیم آسونی برای ددی نبوده. پس سعی میکنم دستهام رو عقب نگه دارم. به چنگ زدن به شیشهها و نگه داشتنشون پیش خودم اکتفا میکنم.
از کامنتها کلی اسکرینشات دارم و اینکه میدونم در نهایت این تنها دارایی من از پناهگاه روحمه جوری غمگینم میکنه که برای افسرده بودن برای باقی عمرم به هیچ اتفاق بد دیگهای نیاز ندارم. سه روز دیگه 4ام جولایه و من بعد از این قراره این آهنگ رو حس کنم. همیشه از حس کردن آهنگها بیزار بودم. ترجیح میدم فقط بشنومشون و ببینمشون و بفهممشون. اما حس کردن درد داره. و متأسفانه به نظر میاد من قراره آرزوی بیحسی محض و همیشگی رو با خودم به گور ببرم.
ممنونم که وجود داشتی. ممنونم که اجازه دادی پیدات کنم. ممنونم که درهات بدون هیچ تبعیضی به روی من و بقیه باز بود. ممنونم که از سایههای خودم نجاتم دادی و ممنونم که گذاشتی دوستهای جدید پیدا کنم. ممنونم که بهم دنیاهای دیگه رو نشون دادی و این شجاعت رو بهم دادی که دنیاهای خودم رو با دیگران به اشتراک بذارم. برای اینکه خون و اشکهام رو توی شیشههای قشنگ جمع کردی و توی قفسههای زیبا و پیچیدهشده در پیچکهای رزت چیدی ممنونم. برای اینکه گذاشتی بخشی ازت باشم ممنونم.
ممنونم و بااینکه هنوز هم مطمئن نیستم واقعاً براش آماده باشم، برای خداحافظی باهات برمیگردم.