چالش 15 روزه با نویسندههای فنفیکشن💎
خب بروبچ،
قبل از اینکه بریم سراغ خوندن چالش و جوابهاش این رو بگم که این چالش رو خیلی وقت پیش انجام دادم و چند ماهی ازش گذشته :>
توی تلگرام بوده و الان در طی تصمیمی 3 صبحی تصمیم گرفتم که چالشها رو روی وبلاگ هم بذارم ^^
سووو~ اینکه چون مال اون زمانه، همه جوابها هم برای فیکشنهاییه که تا اون تایم آپ کرده بودم :>
خب، همین
بریم سراغش؟ ^^ 3>
روز اول
سه دیالوگ موردعلاقت از داستانهایی که نوشتی رو بفرست.
"امیدوارم من رو یادت بمونه، به عنوان کسی که اونقدر دوستت داره که خورشید رو برگردونه."
- جانگ هوسوک | یک پرتوی آفتاب
"آینده چیزی جز نتیجه کارهای خودت نیست... و به همین خاطر منصفانهست."
- کیم تهیونگ | گوی طلایی
"...پس بذار امشب، توی همین سالن که تمام خاطراتمون رو در خودش جا داده، مسئولیت جمع کردن تکههای شکسته قلبت رو به عهده بگیرم. چون من از زخمی شدن برای تو نمیترسم، از شکسته شدن برای تو نمیترسم؛ ولی از شکستنت چرا!"
- کیم تهیونگ | محروم از جادو
روز دوم
معنی اسم داستانهایی که نوشتی رو با جزئیات کامل بگو، و بگو چرا اون اسم رو روشون گذاشتی.
از اونجایی که تعداد کارها زیاده (و درواقع اکثرا نیازی به توضیح خاصی ندارن) من سه تا از کارها رو برای این چالش انتخاب کردم :>
کسایی که این کار رو خوندن، میدونن که من این فیکو بهخاطر علاقهای که فنآرتهاش داشتم نوشتم :>
درواقع من اول کاور این کارو زدم و بعد از چیدن عکسها کنار هم، بهخاطر اینکه لول یونگی توی فنآرت بالا رفته بود از 1 به 50 رسیده بود، این اسم رو انتخاب کردم
یعنی ایده داستان از روی اسم اومد؛ نه ایده اسم از روی داستان! ^^
خب، موقع شروع این کار من داشتم روی ترجمه یه فیکشن کار میکردم (همون [حالت بقا]ی خودمون :>) و تو اون داستان، یکی از کارکترهای اصلی چشمهای طلایی داشت که بهنظر من خیلی قشنگ بود. نویسنده اون کار در طول داستان خیلی روی ترکیب his golden orbs (چشمهای طلاییش) تاکید کرده بود
وقتی این فنآرت تهکوک رو دیدم و توجهم به رنگ چشمهای کوک و ته جلب شد، انگار اون ترکیب توی سرم زنگ خورد و اینطوری بود که این اسم رو براش انتخاب کردم
پس فکر کنم این رو هم مدیون لم -نویسنده "حالت بقا"- باشم ^^
خب، انتخاب اسم "محروم از جادو" برای این کار قرار بود درواقع یه اسپویلر از انتهاش باشه :>
چون وقتی شروعش کردم، قصدم این بود که با تراژدی به پایان برسونمش،
ولی وقتی به قسمتی رسیدم که تهمین داشتن توی سالن با هم میرقصیدن، دلم نیومد پایان تلخی براشون بنویسم T^T
ولی اسم همینطور دست نخورده باقی موند تا ریدرها بدونن چه تراژدی ای ممکنه انتظار کارکترها رو بکشه T^T
درمورد اسم بقیه کارها هم اگه کنجکاو بودین، توی کامنتا درخدمتم ^^
روز سوم
برای نوشتن هرکدوم از داستانهات چه هدفی داشتی؟ با جزئیات کامل بگو.
بین کارهایی که تا اینجا منتشر کردم، چیزی نبوده که از نوشتن خودش به تنهایی هدف خاصی داشته باشم
ولی اگه بخوام به عنوان یه هدف کلی بگم...
یه ویدیو هست که من خیلی دوستش دارم و قبلا زیاد نگاهش میکردم. صدای توی ویدیو میگفت:
"تصور کن توی بستر مرگ دراز کشیدی. و اینها ارواحی هستن که بالای سرت ایستادن؛ ایدههات، رویاهات، تواناییهات، استعدادهایی که زندگی بهت بخشید.. اما تو هرگز ازشون استفاده نکردی.
و حالا اونها اونجان، با چشمهای درشت و خشمگین بهت خیره شدن و میگن: «بین تمام آدمها، ما سراغ تو اومدیم.. و تو تنها کسی بودی که میتونستی به ما زندگی ببخشی. اما این کار رو نکردی و حالا ما هم برای همیشه همراه با تو میمیریم!»"
و اگه داستانهای توی سرم قرار بود با من دفن بشن، جام حسابی تنگ میشد :>
پس تصمیم گرفتم بهشون زندگی بدم تا آدمهای دیگه هم بتونن اونها رو بخونن و ببینن و توی قبر برای خودم جای بیشتری برای ریلکس کردن داشته باشم ^^ 3>
روز چهارم
ایده هرکدوم از داستانهات چطور به ذهنت خطور کرد؟ وقتی مینویسی ایدههای جدید هم به ذهنت میرسه؟
معمولا اینطور نیست که بشینم برای ایدهای خیلی فسفر بسوزونم. بشخصه برام اینطوره که مثلا یه آهنگ گوش میکنم، یه عکس یا فنآرت میبینم، یه کلمهای به گوشم میخوره و بعد اون یه وایبی بهم میده که ازش یه داستان در میاد!
گاهی اوقاتم بعضی از اون ایدهها رو با هم ترکیب میکنم تا یه فیک جدید با داستان پیچیدهتر ازش در بیاد
اما خب با این حال در طول نوشتن باید خوب بش فکر کنم که چیزهای ضدونقیض هم ننویسم یا داستان دچار باگ نشه؛ که این مورد آخر دقیقا برای اون فیکهایی که ترکیب چندتا ایدهان یکم سختتر میشه.
درکل این عادتم جوریه که گاهی با کوچکترین اشارهای دلم میخواد یه داستان جدید شروع کنم (بعضیها همین الانشم بخاطرش بهم میگم جوگیر T^T که انکارش نمیکنم...)
ولی خب از اونجایی که همه اون وایبها اونقدر بزرگ و عمیق نیستن که داستان خوبی از توشون در بیاد... خیلیا رو بیخیال میشم و میشه گفت فقط به 10% یا 15%شون میچسبم :>
روز پنجم
کدوم داستان و کدوم کرکتر میتونن به زندگی خود تو شباهت بیشتری داشته باشن و چرا؟
خب درواقع توی اون کارهایی که هنوز منتشر نکردم، کارکترهایی هستن که شباهتهای زیادی به من دارن ولی از اونجایی که نمیخوام اسپویل شه :> میرم سراغ کارهای منتشرشده
بین چیزهایی که تا الان آپ کردم، فکر میکنم هوسوک [یک پرتوی آفتاب] بیشترین شباهت رو به من داشته باشه!
من کسی بودم که زمان زیادی رو صرف این کردم که آدمهای اطرافم (چه دوست، چه آشنا و خانواده.. چه حتی غریبهها!) رو از زندگی راضی نگه دارم و به نحوی زندگیمو براشون گذاشتم.
به همین خاطره که الان میدونم زندگی برای یه نفر دیگه، از مردن براش سختتره!
قسمت پایین اسپویل از فیکشن بود پس سیاهش کردم، اگه میخواین بخونین، دستتون رو روش نگه دارین ^^
منم قبلا اگه جای هوسوک بودم، همون کاریو میکردم که اون کرد. منم برای برگردوندن خورشید به آدمهایی که دوستش دارن و دلتنگشن، خودم رو میکشتم؛ با اینکه خودم عاشق بارونم!
اما حالا دیگه نه! همونطور که سهرا گفت، "اهمیتی نمیدم گرفتن خورشید از تموم مردم دنیا بخاطر خودم چقدر بیرحمانه و خودخواهانهست."
من مدت زیادی برای بقیه زندگی کردم و نتیجهش همیشه نارضایتی اونها بود؛ دقیقا برعکس چیزی که اون زمان میخواستم.
بعد از اون تلاشها، خودمو لایق میدونم که حالا برای خودم زندگی کنم ^^
روز ششم
کدوم دیالوگها از داستانهات میتونن مودت یا تجربهای که داشتی رو توصیف کنن؟
آه، مثل اینکه دیگه باید تسلیم شم و یکم از کارهای آینده اسپویل کنم U^U
"من شاید بهترین آدم برای دوستی نباشم؛ اما بدون شک بدترین آدم برای دشمنیام."
- جئون جانگکوک | کینگکارد
روز هفتم
سر هرکدوم از نوشتههات، چه حسی داشتی و توی چه حالی بودی؟
بازم به علت زیاد بودن سه تا از اونایی که خودم دوست داشتم رو انتخاب کردم ^^
این کارو دقیقا به این خاطر شروع کردم که خودم داشتم توی یه اقیانوس از ناراحتی دست و پا میزدم و سعی میکردم غرق نشم :>
درحالی که گریه میکردم -یه جاهایی هم درحالی که سعی میکردم جلوی گریم رو بگیرم- پشت کیبورد نشسته بود م و پشت سر هم تایپ میکردم
برای همین از کارهایی بود که با شروعش، سریع هم تمومش کردم
چون میخواستم تا اون حس و حال و ناراحتیم به ته نرسیده کاملش کنم
میخواستم "محروم از جادو" یه آینه باشه از غم اون زمان خودم :>
هیجان، انرژی فوقالعاده زیاد، اون حسی که دلت میخواد ساعتها بیوقفه برقصی!
نمیدونم تا چه حد تونستم اون انرژی رو توی فیک هم بازتاب بدم ولی دوست داشتم حس رقابت جانگکوک و جیمین، عطش یونگی برای رسیدن به کراشش و علاقه نامجون به همیشه پادشاه اسپای بودن، نشون دهنده احساسات و انرژی خودم در اون زمان باشن :>
الان که دارم اینو مینویسم، دقیقا حس جانگکوک رو دارم
بخاطر موقعیتی که توشم، توی روزمرگی موندم و کارهام بیبرنامه شده
اینکه بخاطر انتظارم برای یه اتفاق خاص نمیتونم هیچ برنامهای بچینم -چون نمیشه اجراش کرد- دقیقا همون وضعیه که کوکی بخاطر تهیونگ داره تجربش میکنه!
کلافگیش رو کاملا حس میکنم ولی برخلاف کوکی من پیشی ندارم که با ناز کردن و لوس کردنش و بوجی بوجی کردنش، حالم جا بیاد U_U
روز هشتم
سر کدوم داستانت احساس کردی خیلی قضاوت شدی؟
خب، راستش هنوز چنین حسی ندارم
اما برای یکی دوتا از کارهایی که در آینده قراره بنویسم و بذارم، یکم نگرانم و میترسم که بازخوردها و قضاوتهای تندی روبهرو بشن -و بشم!
روز نهم
برای هرکدوم از داستانهات، 3 عکس و یه آهنگ که وایبشون رو توصیف کنن بفرست.
این روز موردعلاقم از این چالش بود، بازم تکرار شود T^T
من دوباره سه تا از کارها رو به سلیقه خودم انتخاب کردم :>
البته دوتاشون اسپویلر به حساب میاد برای الان ^^
Luna از ONEUS
The Cursed Boy of Smeraldo Castle
The Truth Untold از BTS
Animal از Chase Holfelder
روز دهم
اگه میتونستی توی یکی از داستانهات زندگی کنی کدوم رو انتخاب میکردی؟ و کدوم کرکتر؟ چرا؟
ای بابا، چقدر این چالشه منو مجبور کرد از کارهای آینده حرف بزنم :>
هر چی میخوام بیشتر بهش فکر کنم، کارکتری که به ذهنم میاد، جانگکوک از فیکشن [KINGCARD]ئه!
دوست دارم جاش باشم چون اون موقعیت خیلی بدی رو توی داستان میگذرونه؛ میخوام مطمئن شم که آیا منم میتونم توی یه موقعیت وحشتناک و درحالی که تقریبا هیچکس جز خودم رو ندارم، زنده بمونم یا نه.
و اگر بخوام یه اخلاقش رو بعنوان دلیل انتخابم بیان کنم، اینه که جانگکوک از آدم بده زندگی بقیه بودن وحشتی نداره و به همین خاطرم خودش رو مجبور نمیکنه که فقط به خاطر خوبی کس دیگهای کاری رو انجام بده.
جانگکوک کینگکارد برای به دست آوردن چیزهایی که میخواد، آماده از دست دادن چیزهاییه که داره و بنظرم این مهمه؛ چون این دنیا همیشه دنبال بها گرفتنه!
روز یازدهم
اگه داستانهات یک شخص بودن و اتفاقات توی داستانهات، درواقع برای یک فرد اتفاق میفتاد، دوست داشتی چه حرفهایی رو به اون آدم بزنی؟ چه همدردیهایی با اون آدم میکردی؟ با تمام احساست بنویسش.
به این دو نفر:
جیمین از [قربانی]
هوسوک از [یک پرتوی آفتاب]
هی بچه... میدونم سخته، درک میکنم اینکه احساس کنی متعلق به جایی نیستی چقدر آزاردهندهست و این حس که نمیتونی توی اون دنیا دووم بیاری و نباید اونجا باشی، چه بار سنگینی روی دوشت میندازه.
همه اینها رو میدونم ولی... باور کن موضوع اصلا درباره دنیا نیست! موضوع درباره اینکه تو از بقیه مردم چی کم داری نیست.. با اینکه بقیه وقتی به تو نگاه میکنن چی میبینن!
همه چیز درباره توئه وقتی به خودت نگاه میکنی... و اینکه تو چه چیزهایی که از "خود موردعلاقت" کم داری تا بهش تبدیل شی!
نبودن تو قرار نیست دنیا رو از طوفان ابدی یا شیطان نجات بده.. اما بودنت میتونه دنیای یه نفرو وسط طوفان ابدی، آفتابی کنه و باعث شه توی دنیای شیطانی، به فرشته نجات باور داشته باشه!
و اون یه نفر میتونی خودت باشی و فرشته نجات خودت 3> ^^
روز دوازدهم
ظاهر هرکدوم از کارکترهای داستانهات چطوریه؟ توی اینترنت یا پینترست کارکترهای AI رو سرچ کن و هرکدوم که به شخصیتهای داستانت شبیهتره بفرست و بگو برای کدوم داستان و شخصیتهاست.
خب خب، از اونجایی که من "فن فیکشن" مینویسم، اصولا کارکترهام ظاهرشون مشخصه و خوانندهها میتونن تصورشون کنن
اما از اونجایی که این چالش رو دوست دارم، شاید بعدا برگشتم و یه اسپویلر برای یکی از کارهای آینده که کارکترهای زیادیش رو از ذهن خودم ساختم بذارم :>
روز سیزدهم
اگه موضوع یه داستانت به حقیقت میپیوست، دوست داشتی کدوم باشه؟
انتخاب سختیه راستش!
چندتا از کارها هست که نمیتونم از بینشون انتخاب کنم :>
بین اینها و به این دلیل گیر کردم:
دلم یه همچین دنیایی میخواد؛ دنیایی که توش علم اونقدر پیشرفت کرده باشه که زندگی آسونتر باشه ولی نه اونقدر که زندگی فراموش شه~
دنیایی که توش یه راه هست که رفتوآمد دانشآموزها به مدرسه رو راحتتر و امنتر کنه؛ نه که باعث شه مدرسه نرن و بشینن توی خونه با کامپیوتر درس بخونن!
دنیایی که توش مردم هنوز میرن توی کافه میشینن و سفارششون رو یه آدم معمولی مثل خودشون سرو میکنه، نه یه رباط برنامهنویسی شده که شاید حتی بتونه احساسات انسانی رو درک کنه!
دلم دنیایی میخواد که هنر و تکنولوژی دست در دست هم بتونن جایی مثل "اسپای" رو خلق کنن؛ نه جایی که تکنولوژی جای هنر زندگی رو بگیره!
فکر کنم واضح باشه که جادوی این داستان رو میخوام :>
برام مهم نیست که من به اندازه جیمین خوششانس نباشم که بتونم اون جادو رو ببینم، تجربه کنم و حتی زندگیش کنم!
همین که توی شب و وقتی خوابم، نقاشیهای روی دیوارم دورهمی بگیرن و کارکترهای داستانهام دور هم جمع بشن و ماجراهاشون رو برای هم تعریف کنن، قشنگه :>
هیبرید، اوکی؟!
یه لحظه تصورش کنین چقدر میتونه دنیای کیوتی باشه :>
داری توی خیابون راه میری و به کارت میرسی و خیلی رندوم دور و برت میتونه پر از آدمهایی مثل جانگکوک و تهیونگ این فیک باشه ^^ 3>
روز چهاردهم
اگه ازت میخواستن یکی از داستانهات رو تبدیل به فیلم سریال کنن، کدومو انتخاب میکردی؟
اون شت!
سوال خیلی خوبیه چون حقیقتا قبلا خیلی دربارش رویاپردازی کردم :>
ولی اونی که بیشتر بش فکر کردم، [تنها رهاشده] هستش مخصوصا بهنظرم کرهایها خیلی خفن میتونن این ژانرو از آب دربیارن!
اگه دیده باشین، بنظرم زامبی خفنترین کاریه که کرهایها میسازن؛ "قطار بوسان 1" و "ما همه مردهایم" از موردعلاقههامان :>
بهخاطر همین فکر میکنم این فیک میتونه بهعنوان یه سینمایی کرهای جالب از آب دربیاد T^T
روز پانزدهم
کدوم قسمت از نویسندگی برات لذتبخش و کدوم قسمتش برات عذابآور بود؟ یه تجربه کلی از نویسندگیت بگو.
لذتبخش... میشه گفت زمانی که درفت اولیه داستانو تموم میکنم و بعد برمیگردم از اول میخونم تا ادیتش کنم. درواقع وقتی دارم اولین و پرنقصترین ورژن فول کار رو میخونم!
دلیلشو میتونم اینطوری بگم که من گاهی برای به پایان رسوندن یه داستان خیلی اذیت میشم و بهم سخت میگذره. در نتیجه وقتی به این مرحله میرسم، برام یه آرامش خاصی داره ^^
البته این بیشتر برای کارهاییه که فول میدم و برای اونهایی که به صورت پارتی آپ میکنم کمتر احساس میشه!
در مورد عذابآور بودن!
فقط و فقط میتونم به زمانهایی فکر کنم که به هر دلیل ف/کی نتونستم اونجور که میخوام بنویسم.
مسافرت، کارهای ضروری بیرون یا داخل خونه، الان که خوابگاهم و شرایط لازم برای نوشتنو ندارم. و هر موقعیت دیگهای که شبیه اینا باشه و باعث بشه نتونم به راحتی همیشه بنویسم ولی مجبور به نوشتن باشم!
مثل تایم آپ [فلش] (و الانم [اسموتی] T^T) میدونم که باید پارت بدم ولی نمیتونم اونطوری که باید پای کار بشینم؛ واقعا عذابآوره!
اوه! و البته جدیدا اسمات نوشتنم برام عذابآوره!
هنوز مطمئن نیستم دلیلش چیه.. اما نوشتن پارتهای سکشوال برام سخت شده. جوریه که میتونم تندتند تایپ کنم و برم جلو اما تا به اسماتش میرسم، مغزم قفل میشه!
گاهی حتی ناخودآگاه سعی میکنم تو روند داستانی، اسماتها رو عقب بندازم، غیرمهم جلوهشون بدم یا فقط از سرم بازشون کنم و بهخاطر همین هم توی کارهای اخر اسماتهای خیلی قویای نداشتم...
وووو
پایان این چالش :>
خوشحال میشم شما هم سوالها رو اونجور که دوست دارین جواب بدین
(نه فقط کارهای من، از هر فیکی که دوست دارین!)
و اگه دوست داشتین جواب سوالی رو برای فیک دیگهای بدونین، توی کامنتها بپرسین ^^ 3>